در می دید یا نه ، تازه خیلی تاریک بود چراغ قوه نداشتم در را قفل کردم و چراغ را روشن کردم و مستقیم به سوی دراور زیر پنجره رفتم و آن را با کلید دوم باز کردم . روی زانو نشستم و به آهستگی دراور را بیرون آوردم . چندین پرونده آنجا بود همه مربوط به ریوراوکز و طبقه بندی شده بودند . چانس و منشی هر دو خوب تنظیم کرده بودند ، و این چیزی بود که شرکتمان به آن افتخار می کرد، پرونده ای قطور به نام ریوراوکز تاگ پیدا کردم آن را آرام در آوردم و ورق زدم تا مطمئن شوم همان پرونده است . صدای مردی در راهرو گفت : - هی . و من نصفه جان شدم . صدای مردی دیگر از چند در آنطرفتر جواب داد و دو نفر نزدیک در چانس مکالمه ای را شروع کردند صحبت بسکتبال تیم های بولتکس و فیکس بود . با زانوانی لرزان سمت در رفتم . چراغ ها را خاموش کردم و به حرف هایشان گوش دادم . بعد روی کاناپه چرمی برادن ده دقیقه نشستم . اگر دست خالی از دفتر بیرون می رفتم کاری از پیش نمی رفت فردا آخرین روز من بود و من نمی توانستم به پرونده دسترسی داشته باشم اگر کسی مرا با پرونده می دید خارج میشوم چه میشد ؟ اگر با من رو به رو می شدند من می مردم . کمی اوضاع را بررسی کردم و در هر سناریو گفتار شدن را تجسم کردم - صبور باش - آنها می روند . صحبت بسکتبال به حرف دختر ها عوض شد ، هیچ یک ازدواج نکرده بودند و شاید کارمندان دانشکده حقوق جرج تاون بودند که شب کاری می کردند . صدای آنها به زودی محو شد ، در اور را در تاریکی قفل کردم و پرونده را برداشتم . پنج دقیقه ، شش و هفت و هشت ، در را آرام باز کردم و سرم رو بیرون بردم و بالا و پایین راهرو را کنترل کردم ، کسی نبود ، بیرون رفتم از میز هکتور گذشتم و به سوی پذیرش رفتم و سعی کردم عادی جلوه کنم . کسی از پشت سر فریاد زد: - هی از پیچ گذشتم و سریع دیدم کسی پشت سر من می آید . نزدیک ترین در در کتابخونه کوچک بود . داخل رفتم و خوشبختانه خاموش بود . بین قفسه ها راه رفتم تا در دیگری آنسو پیدا کردم آن را باز کردم انتها راهرویی کوتاه علامت خروج را دیدم . از آن با عجله عبور کردم فکر کردم سریع تر از پله ها پایین می روم تا بالا و دفتر من دو طبقه بالا تر بود اگر او احیانا مرا شناخته باشد می رفت آنجا منتظر می ماند .