شرکت و کار هر لحظه رنگ می بازند بیشتر و بیشتر !!! می فهمی این می توانست آخرین روز زندگیت باشد . پرسیدم : - تو چطوری ؟ چی کار می کنی ؟ کار و شرت چند ساعت اهمیت خود را از دست داده اند . - ما دادگاهی را پنج شنبه شروع کردیم ، در واقع آماده می شدیم که میستر مزاحممان بشه . نمی توانستیم از قاضی بخواهیم ادامه دهد چون موکل چندین سال منتظر تاریخ دادگاه مانده بود . و ما آسیبی ندیده بودیم ، دنده سبک رفتیم و دادگاه را بدون فوت وقت شروع کردیم . محاکمه ما را نجات داد. البته همین طور بود ، کار درمان است ، حتى نجات در دریک و سویینی . می خواستم سر او فریاد بکشم چون دو هفته قبل من هم این را می گفتم چه خوب . گفتم : - خوبه ؟ پس حالت خوبه ؟ . البته . - او یک وکیل دعاوی بازیکنی با پوستی از تفلون ، او سه بچه داشت و تعویض مسیر برایش امکان نداشت
ساعت ناگهان او را فراخواند دست به هم دادیم و همدیگر را در آغوش
گرفتیم و قول دادیم با یکدیگر در
تماس
باشیم
در را بستم تا به پرونده ها نگاه کنم و تصمیم بگیرم چه باید بکنم ؟ به زودی قبل از همه چیز فرضیه داشتم اول از همه کلیدها کمک خوبی بودند ، دوم این یک توطئه نبود ، من دشمنی نداشتم ، و داشتم از آنجا می رفتم . سوم پرونده واقعا در دفتر بود در کمد زیر پرونده . چهارم ممکن بود بدون گیر افتادن آن را به چنگ بیارم، پنجم می شد آن را در مدت کوتاهی کپی کرد ، ششم می شد آن را بدون اتفاقی سر جایش گذاشت ، هفتم و مهم تر از همه این پرونده حقایق و مدارکی فوق العاده در خود داشت . این ها را روی یادداشت نوشتم . برداشتن پرونده ، دلیلی برای اخراج آنها بود ، ولی مهم نبود ، گیر افتادن در دفتر چانس با کلید در دست هم اهمیتی نداشت ، کپی کردن آن مشکل بود . چون هیچ پرونده ای در شرکت کمتر از یک اینچ قطر نداشت و شاید صد ضمیمه باید زیراکس می شد مجبور بودم چند دقیقه جلوی ماشین بیاستم در حالی که دیده می شدم و این خطرناک بود ، منشی ها و کارمند ها کپی می گرفتند نه وکلا ، ماشینها خیلی پیشرفته بودند و پیچیده و حتما وقتی یک تکمه فشار می دادم همه چیز خراب می شد . آنها رمز داشتند