از در ورودی آقای رنیت بیرون می آمد یا به آن داخل می شد ببیند .
درست برابر چشمان او کتاب دعای کاتولیکها قرار داشت. ساعت دیواری بزرگی که خود از حراج دیگری خریداری شده بود و هنوز برچسب سابق آن از آن آویخته بود درست بالای میز مأمور حراج ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه را نشان می داد. رو کتاب دعا را باز کرد، در حالی که سه چهارم توجهش به خانه رو به رو معطوف بود. کتاب دعا با حروف درشت زشتی آذین شده بود: عجیب آن بود که در آن اتاق آرام و قدیم این کتاب تنها چیزی بود که در آن از جنگ گفت و گو می شد. هر کجای آن را که باز می کرد با دعاهای مربوط به نجات و ملل خشمگین و ظلم و ظالم و بزهکار و دشمن غران مثل شیر رو به رو می شد... کلمات از میان دو حاشیه مزین مثل توپ که در حاشیه گلکاری نصب شده باشد توی ذوق میزد. رو خواند: «خدایا مبادا انسان حاکم شود» و حقیقت این دعا مثل موسیقی در گوش او صدا کرد. چون در تمام دنیای بیرون از آن دکان انسان واقعا حاکم شده بود: خود او نیز حاکم شده بود. فقط مردم بد کار نبودند که چنین می کردند. چون شجاعت باعث ویرانی کلیسا می شود و پایداری شهری را به گرسنگی می کشد و رحم موجب قتل می شود. و ما همه گرفتار و اسیر فضایل خود هستیم. ممکن بود هر که کاست را کشته بود در آن لحظه اختیار را به دست خو بی خود داده بود و رنیت هم با خبر کردن پلیس نخستین بار در عمر خود مثل یک شهر نشین وظیفه شناس عمل کرده بود. چون راهی برای نشناختن افسر پلیس که بیرون حراجی پشت مدل روزنامه فروشی ایستاده بود نبود.
افسر پلیس داشت روز نامه دیلی میرور می خواند. رو از بالای شانه او صفحه روزنامه را با کاریکاتور آن میدید. یک بار از پنجره بالایی عمارت رو به رو آقای رنیت به سرعت بیرون را نگر یست و دو باره خود را عقب کشید. ساعت بزرگی حراجی پنج دقیقه به ساعت ده را نشان می داد. روز تیره فام که از غبار شب پیش و بوی گچ
درست برابر چشمان او کتاب دعای کاتولیکها قرار داشت. ساعت دیواری بزرگی که خود از حراج دیگری خریداری شده بود و هنوز برچسب سابق آن از آن آویخته بود درست بالای میز مأمور حراج ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه را نشان می داد. رو کتاب دعا را باز کرد، در حالی که سه چهارم توجهش به خانه رو به رو معطوف بود. کتاب دعا با حروف درشت زشتی آذین شده بود: عجیب آن بود که در آن اتاق آرام و قدیم این کتاب تنها چیزی بود که در آن از جنگ گفت و گو می شد. هر کجای آن را که باز می کرد با دعاهای مربوط به نجات و ملل خشمگین و ظلم و ظالم و بزهکار و دشمن غران مثل شیر رو به رو می شد... کلمات از میان دو حاشیه مزین مثل توپ که در حاشیه گلکاری نصب شده باشد توی ذوق میزد. رو خواند: «خدایا مبادا انسان حاکم شود» و حقیقت این دعا مثل موسیقی در گوش او صدا کرد. چون در تمام دنیای بیرون از آن دکان انسان واقعا حاکم شده بود: خود او نیز حاکم شده بود. فقط مردم بد کار نبودند که چنین می کردند. چون شجاعت باعث ویرانی کلیسا می شود و پایداری شهری را به گرسنگی می کشد و رحم موجب قتل می شود. و ما همه گرفتار و اسیر فضایل خود هستیم. ممکن بود هر که کاست را کشته بود در آن لحظه اختیار را به دست خو بی خود داده بود و رنیت هم با خبر کردن پلیس نخستین بار در عمر خود مثل یک شهر نشین وظیفه شناس عمل کرده بود. چون راهی برای نشناختن افسر پلیس که بیرون حراجی پشت مدل روزنامه فروشی ایستاده بود نبود.
افسر پلیس داشت روز نامه دیلی میرور می خواند. رو از بالای شانه او صفحه روزنامه را با کاریکاتور آن میدید. یک بار از پنجره بالایی عمارت رو به رو آقای رنیت به سرعت بیرون را نگر یست و دو باره خود را عقب کشید. ساعت بزرگی حراجی پنج دقیقه به ساعت ده را نشان می داد. روز تیره فام که از غبار شب پیش و بوی گچ