نام کتاب: وزارت ترس
وقتی طلبکار است پیدایش نشود.»
«چیزهای بدتر از آن اتفاق افتاده.»
آقای رنیت گفت: «جونز حکم بازوی راست مرا دارد. چه بر سرش آوردی؟»
من رفتم سراغ خانم بلرز ...»
«این چه ربطی به من دارد. من جونز را می خواهم .»
«آنجا یک نفر کشته شد.»
«چی؟»
«و پلیس تصور می کند من او را کشته ام.»
باز ناله آقای رنیت بلند شد. مرد کو چک اندام متغیر از جایش بیرون کشیده شده بود. در همه عمر بدون اندک خطری میان روابط نامشروع و نامه های دردسر دار مشتریان خود شنا کرده بود اما اکنون موج او را به جایی کشانده بود که ماهی های بزرگتری شکار می۔ کردند. با ناله گفت:
«من هیچ وقت نمی خواستم کار شما را قبول کنم...»
«رنیت، باید مرا راهنمایی کنی. می آیم می بینمت.»
«نه، نه.» صدای گرفتن نفس رنیت شنیده شد. و این بار صدایش عوض شده بود: «کی می آیی؟»
«ساعت ده. رنیت، هنوز پای تلفنی؟»
آرتور رو مجبور بود برای کسی - هر که باشد - توضیح بدهد. «رنیت، من این کار را نکردم. باید حرفم را قبول کنی. من کارم آدم کشی نیست.» همیشه دندانش روی کلمه آدم کشی فشار می آورد، مثل کسی که در دهانش جوشی داشته باشد. مثل این بود که همیشه کلمه را طوری می گوید که خود را متهم می کند. اهل قانون با دیدۂ رحم به او نگر بسته بودند؛ خود او بی رحمانه به خود می نگریست. شاید اگر قرار شده بود که او را به دار بیاویزند، در فاصله حلقه شدن طناب و سقوط در هوا عذری برای خود می یافت اما کار واژگونه شده بود: یک عمر به او مهلت داده بودند که محرک خود را در قتل

صفحه 80 از 279