نام کتاب: وزارت ترس
- یعنی از آنچه می خواستند خود را خلاص کنند. در آن خلاص نام هیلفه را از قلم انداخت - چون هیچ معلوم نبود پلیس چه عقاید بیهوده و بی ربطی پیدا می کرد و رو هم هیچ نمی خواست تنها متفق او پشت میله های زندان بیفتد. تقریبا تصمیم گرفته بود آن خلاصه را با پست برای اسکاتلندیارد بفرستد.
وقتی آن را به پایان رساند، زیر نگاه خدمتکار آن را خواند. آنچه نوشته بود زیاد انسجام نداشت: یک کیک ، یک میهمان، مزه ای که فکر می کرد به خاطر دارد و بعد به جسد کاست می رسید و تمام مدارک بر ضد خود او بود. شاید بالاخره بهتر آن بود که آن خلاصه را با پست برای پلیس نفرستد بلکه برای دوستی بفرستد ... اما هیچ دوستی نداشت مگر آنکه هیلفه را به حساب می آورد... یا رنیت را. رو به در راه افتاد و خدمتکار جلو او را گرفت: «پول قهوه را نپرداختید.»
«ببخشید. فراموش کردم.»
خدمتکار پول را با حال پیروزمندانه گرفت. دید از ابتدا اشتباه نکرده بوده است. باز هم با چشم آرتور را که با عدم اطمینان از کوچه کلاپهام بالا می رفت دنبال کرد.
سر ساعت نه آرتور از نو تلفن کرد، و باز هم تلفن در اتاق خالی زنگ زد. ساعت نه وربع دو باره تلفن کرد. این بار آقای رنیت آمده بود. صدای تند و ناراحت او را شنید: «بله. شما که هستید.»
«من رو هستم.»
رنیت با لحن اتهام زنی پرسید: «چه به سر جونز آوردید؟ »
رو گفت: «دیروز او را بیرون...»
رنیت گفت: «هنوز بر نگشته.»
« شاید دنبال کسی...»
«حقوق یک هفته اش را از من طلب دارد. گفته بود دیشب بر می گردد. این امر طبیعی نیست.»
صدای آقای رنیت در تلفن بالا رفت: «امکان ندارد که جونز

صفحه 79 از 279