مثل دعای سحر بود. حتی با کوچکترین حروف در صفحات وسط هیچ روز نامه ای ذکری از «احتمال قتل در جلسه احضار ارواح» نشده بود. گویی هیچکس به مرگ های انفرادی اهمیتی نمی داد.
رو احساس کرد که به او بر خورده است. یک بار در گذشته مهمترین خبر روزنامه ها با حروف درشت در باره او بود، اما وضع پریشان خود او اگر در این زمان اتفاق می افتاد هیچ محلی در روزنامه ها نمی یافت. تقریبا احساس می کرد که او را تنها گذارده اند . هیچکس علاقه ای نشان نداده بود که در میان قتل عامهای روزانه به قتل یک نفر بپردازد. شاید چند نفری در اداره پلیس که سنشان از آن حد گذشته بود که وضع روزگار را درک کنند از طرف مقامات مافوق که لطفی به ایشان داشتند اجازه می یافتند که در اتاقهای کوچک به امور جزئی از قبیل قتل رسیدگی کنند. شاید یادداشت هم برای یکدیگر می فرستادند. شاید حتی اجازه می گرفتند که صحنه جنایت را بازدید کنند. اما آرتور رو حاضر نبود باور کند که نتایج تحقیقات ایشان با توجه بیشتری از آنچه به نوشته های اهل کلیسا در بارۀ تکامل و تحول می نوشتند مبذول می شد خوانده شود. در ذهن خود مأمور ارشدی را تجسم کرد که می گفت: بله، فلا نکس، بینوا پیر شده . میدانید در زمان زرنگی او ما خیلی به قتل توجه داشتیم. این است که هنوز تصور می کند کارش ارزشی دارد. نتیجه کار را پرسیدند؟ خوب، البته او خوابش را هم نمی بیند که ما گزارشهای او را نمی۔ خوانیم.»
رو در ضمنی که قهوه می خورد و چندین مرتبه در تمام صفحات روزنامه دنبال کوچکترین اشاره ای به قضیة قتل گشت در دل میان خود با چنان کارآگاه پیری احساس خویشاوندی کرد. همچنین در دل نسبت به ویلی هیلفه احساس انزجاری کرد که نسبت به قتل حال شوخی داشت. اما خواهر هیلفه قتل را شوخی نپنداشته بود: بلکه آرتور را خبر کرده بود، طوری حرف زده بود که پیدا بود معتقد است قتل موضوع با اهمیتی است. آرتور رو مثل هر حیوان غریب افتاده ای
رو احساس کرد که به او بر خورده است. یک بار در گذشته مهمترین خبر روزنامه ها با حروف درشت در باره او بود، اما وضع پریشان خود او اگر در این زمان اتفاق می افتاد هیچ محلی در روزنامه ها نمی یافت. تقریبا احساس می کرد که او را تنها گذارده اند . هیچکس علاقه ای نشان نداده بود که در میان قتل عامهای روزانه به قتل یک نفر بپردازد. شاید چند نفری در اداره پلیس که سنشان از آن حد گذشته بود که وضع روزگار را درک کنند از طرف مقامات مافوق که لطفی به ایشان داشتند اجازه می یافتند که در اتاقهای کوچک به امور جزئی از قبیل قتل رسیدگی کنند. شاید یادداشت هم برای یکدیگر می فرستادند. شاید حتی اجازه می گرفتند که صحنه جنایت را بازدید کنند. اما آرتور رو حاضر نبود باور کند که نتایج تحقیقات ایشان با توجه بیشتری از آنچه به نوشته های اهل کلیسا در بارۀ تکامل و تحول می نوشتند مبذول می شد خوانده شود. در ذهن خود مأمور ارشدی را تجسم کرد که می گفت: بله، فلا نکس، بینوا پیر شده . میدانید در زمان زرنگی او ما خیلی به قتل توجه داشتیم. این است که هنوز تصور می کند کارش ارزشی دارد. نتیجه کار را پرسیدند؟ خوب، البته او خوابش را هم نمی بیند که ما گزارشهای او را نمی۔ خوانیم.»
رو در ضمنی که قهوه می خورد و چندین مرتبه در تمام صفحات روزنامه دنبال کوچکترین اشاره ای به قضیة قتل گشت در دل میان خود با چنان کارآگاه پیری احساس خویشاوندی کرد. همچنین در دل نسبت به ویلی هیلفه احساس انزجاری کرد که نسبت به قتل حال شوخی داشت. اما خواهر هیلفه قتل را شوخی نپنداشته بود: بلکه آرتور را خبر کرده بود، طوری حرف زده بود که پیدا بود معتقد است قتل موضوع با اهمیتی است. آرتور رو مثل هر حیوان غریب افتاده ای