نام کتاب: وزارت ترس
کشید که آرتور او را از پدر و مادرش هم بهتر می شناخت و به دنیای دیگری تعلق داشت که دنیای مغموم عشق مشترک است. پلیس کنار آرتور ایستاد و با صدای زنانه گفت: «بهتر است به دسته کوچک ما ملحق شوی.» و بی رحمانه او را به مستر احی راند که موشی در آبرو آن به حال مرگ افتاده بود و خون از او جاری بود. صدای موسیقی بند آمد چراغها خاموش شده بود و آرتور به یاد نمی آورد چرا به این گوشه کثیف تاریک آمده است که حتی زمین هم زیر پای او می نالید، چنانکه گویی زمین هم فن رنج بردن را آموخته بود. آرتور گفت:
«خواهش می کنم بگذارید از اینجا بروم.» و پلیس گفت: «عزیزم کجا می خواهی بروی؟» آرتور گفت: «خانه.» و پلیس گفت: «خانه ات اینجاست. جای دیگری نیست.» و هر بار که آرتور می کوشید حرکتی بکند زمین زیر پای او می نالید: یک بند انگشت نمی توانست تکان بخورد مگر آنکه درد و رنج بیافریند.
از خواب بیدار شد و همان وقت صدای آژیر وضعیت عادی برخاست. یکی دو نفر در پناهگاه لحظه ای بیدار شده نشستند و گوش فرادادند و باز خوابیدند. هیچکس راه نیفتاد که به خانه برود: اکنون خانه همه همان پناهگاه بود. عادت کرده بودند که زیر زمین بخوابند: خوابیدن زیر زمین مثل سینما رفتن روز شنبه عادت شده بود. این دنیایی بود که مردم این زمان می شناختند.

صفحه 75 از 279