بکلی رؤیا بود. به پهلو دراز کشیده سنگین نفس می کشید و در همان حال در شمال لندن صدای تو پها بلند شد و ذهن آر تور آزادانه در آن جهان عجیب به سیر پرداخت که اثر گذشته و آینده با هم می آمیزد و وضع جغرافیایی آن ممکن است مربوط به بیست سال پیش یا یک سال بعد باشد. کنار چمن نزدیک در بزر گ انتظار کسی را داشت. از بالای پر چین بلندی صدای خنده و زمین خوردن توپ تنیس شنیده می شد و آرتور از میان برگها حرکت پروانه مانند پیراهن های سفید را می دید. غروب شده بود و اندکی بعد هوا تاریکتر از آن می شد که بتوان بازی کرد، و آن وقت کسی بیرون می آمد و آرتور مرده عشق بود. دل آرتور با هیجان جوانی می کوفت، اما هنگامی که مرد ناشناسی دست به شانه اش زد و گفت: «بگیریدش»، یاس کهولت بر او چیره شد. آرتور بیدار شد: این بار در بزرگترین خیابان شهری بود که در کودکی بارها نزدخاله خود مانده بود. بیرون مسافر خانه ایستاده بود و از آن سوی مسافرخانه پنجره های روشن انبار را می دید که شنبه شب ها در آن رقص بر پا می شد. زیر بغل آرتور یک جفت تلمبه بود و آرتور انتظار دختری را داشت که از او بزرگتر بود و قرار بود همان موقع دختر از رخت کن بیرون بیاید، دست زیر بازوی آر تور بیندازد و باهم راه بیفتند. تمام مدت چند ساعت بعد را در کوچه گذراند و گذران دیگران را میدید: تالار کوچک پر جمعیت را با تمام چهره های دوستانه و آشنا: دواساز و زنش، دختران مدیر مدرسه، مدیر بانک و دندانساز و چانه آبی رنگش و نگاه مجر بش کاغذهای درهم بافته آبی و سبز و سرخ، دسته موزیک محلی، احساس زندگی خوب و آرام و پایدار، تنها با تحر یکهای آرام ناشی از بی صبری و علاقه جوانی که می خواست موقتا آن را بر هم زند تا از آن پس بیشتر آن را دوست داشته باشد و آنگاه بدون هیچ مقدمه ای رؤیا به سوی کابوسی منحرف شده کسی در تاریکی از وحشت فریاد می زد؛ نه آن زن جوان که آرتور برای دیدنش منتظر ایستاده بود و هرگز جرئت نکرده بود او را ببوسد و شاید هرگز هم جرئت نمی کرد، بلکه کسی فریاد می