نام کتاب: وزارت ترس
اختلاف بین دیوانه خانه و این دنیا را با وضوح بیان کند. «همه در آنجا بسیار معقول بودند.» آنگاه با خشونت تمام، مثل اینکه از مادرش نفرت داشته باشد نه اینکه او را دوست بدارد، گفت: «اجازه بده «تاریخ جامعه شناسی معاصر» را بدهم بخوانی در صدها جلد نوشته شده اما بیشترش را بصورت نشریات ارزان قیمت می فروشند. مثل کتابهای مرگ در پیکادیلی، الماس های سفیر ، دزدی اسناد وزارت دریاداری، دیپلماسی، مرخصی هفت روزه، چهار مرد شریف...»
رؤیا را به صورتی در آورده بود که باب طبع خودش باشد، اما در این هنگام رؤیا به تدریج بر او مسلط می شد. دیگر روی چمن نبود. در دشت پشت منزل بود که الاغها می چریدند. الاغها معمولا رختهای شستنی را روزهای دوشنبه به آن طرف دهکده می بردند. روی خرمن کاه با پسر اسقف که پسر عجیبی بود و لهجه خارجی داشت بازی می کرد. پسر اسقف سگی داشت به نام اسپات. سگ یک موش گرفت و به شدت تکانش دادو موش سعی داشت با پشت شکسته بر زمین بخزد و سگ بازیگوشانه به آن حمله می برد ناگهان آرتور دیگر تحمل منظره درد و رنج موش را نیاورد. چوب کر یکت را برداشت و مکرر بر سر موش کوفت. از ترس اینکه موش هنوز زنده باشد از کوبیدن دست بر نمی داشت، هر چند صدای پرستارش را می شنید که فریاد می زد: «بس کن، آرتور . چه جور این کار را می کنی؟ بس کن.» و در تمام این مدت هیلفه با بهت و لذت او را تماشا می کرد. وقتی دست نگاه داشت حاضر نبود به موش نگاه کند؛ در دشت دوید و خود را پنهان کرد. اما بالاخره مجبور بود از نهانگاه خود خارج شود و همان وقت صدای پرستارش را شنید که : «به مادرت نمی گویم، اما مبادا دیگر این کار را بکنی. مادرت خیال می کند تو به گنجشک هم آزار نمی رسانی. نمیدانم چطور شد این حال به تو دست داد.» هیچیک از ایشان نمی دانست که حالی که به او دست داده بود احساس هولناک و وحشت آور رحم بود.
این قسمت جزئی خواب بود و جزئی خاطره، اما قسمت بعدی

صفحه 73 از 279