نام کتاب: وزارت ترس
است و ادامه دارد. خانم های رمان نویس مکرر در مکرر آن را در کتابهای ماهانه خود شرح می دهند، اما در حقیقت دیگر وجود ندارد.
مادرش به طرز وحشت زده ای لبخند زد اما او را به حال خود گذاشت که حرف بزند، اکنون آرتور بر رویا تسلط یافته بود گفت: «مرا بخاطر قتلی که مرتکب شده ام می خواهند بگیرند. مردم می خواهند مرا بکشند چون من بیش از حد لازم اطلاعاتی دارم. من در زیر زمین پنهان شده ام و بالای سرم آلمانها بطور علمی و مرتب لندن را زیر و رو می کنند. کلیسای سنت کلمنت با ناقوسش یادت هست . آن را ویران کردند. خیلی جاها را پشت سر هم و بدون ناراحتی خرد و خاکشیر کردند. اینها که می گویم مثل یک فیلم هیجان انگیز می ماند، اما فیلمهای هیجان انگیز بیش از این چمن و این ساندویچ ها و آن درخت کاج تو به زندگی واقعی کنونی شباهت دارند.
یادم هست به کتابهایی که دوشیزه ساویچ می خواند (در باره جاسوسها و قتلها و خشونت و تعقیب در اتومبیل) می خندیدی، اما، مادر عزیزم، زندگی واقعی همین است. ببین از وقتی که تو رفته ای ما چه به سر دنیا آورده ایم. من همان آرتور کوچولوی توام که به گنجشک آزار نمی رساندم و حالا قاتل از آب در آمده ام. دنیا بکلی زیر و زبر شده است و همه اصول به هم ریخته.» آر تور تحمل تماشای آن چشمان وحشت زده را که خود بر دیوار سمنتی نقش کرده بود نیاورد؟ دهانش را به دوره فولادی تخت نهاد و گونه سفید سرد را بوسید :
«عزیزم، عزیزم، عزیزم، چه خوب شد که مردی. اما خودت از آن خبر داری؟ میدانی؟» از تصور اینکه یک کودک به چه صورت در می آید و اینکه مردگان با تماشای تغییرات و تحولات از بیگناهی تا گناهکاری و عجز از مداخله در آن چه می کشند بوحشت افتاد.
مادرش فریاد زد: «پس این دارالمجانین است.»
آرتور گفت: «به! دارالمجانین خیلی آرامتر از اینجاست. من خوب می دانم. مدتی مرا در یکی از دیوانه خانه ها نگاهداری می کردند. همه به هم محبت می کردند. مرا آنجا کتابدار کردند...» کوشید

صفحه 72 از 279