نام کتاب: وزارت ترس
پشت دیوار آجر قرمز چای می خورد و مادرش روی صندلی باغ دراز کشیده ساندویچ خیار می خورد. توپ آبی رنگ کروکت زیر پای مادرش افتاده بود، و مادرش لبخند می زد و نیمه توجهی به او داشت که معمول پدر و مادر نسبت به فرزندان است. تابستان همه جا را گرفته بود، و غروب در شرف نزول بود. آرتور داشت می گفت: «مادر، من زنم را کشتم...» و مادرش می گفت: «بچه جان، خر نشو. یکی از این ساندویچ ها را بخور.»
آرتور گفت: «اما مادر، آخر من کشتمش. کشتمش . » ظاهرا خیلی برایش مهم بود که مادرش باور کند. اگر مادرش باور می کرد، می توانست ترتیبی به کارش بدهد. مثلا به او می گفت اهمیتی ندارد و دیگر اهمیتی نداشت، اما هر طور بود باید اول مادرش را متقاعد می کرد. اما مادرش رویش را بر گرداند و با صدای بالنسبه تلخ کسی را صدا زد که آنجا نبود و گفت: «باید پیانو را گردگیری کنی.»
«مادر، خواهش می کنم گوش کنید چه می گویم.» اما ناگهان به یاد آورد که کودکی بیش نیست، و در این صورت چگونه می توانست مادرش را متقاعد کند؟ هنوز هشت سال تمام نداشت. پنجره اتاق بچه را با میله هایش در طبقه دوم میدید و همین حالا بود که پرستار پیر سرش را به شیشه تکیه می داد و او را به داخل می خواند.
آرتور گفت: «مادر، من زنم را کشته ام و پلیس می خواهد مرا بگیرد...» مادرش تبسمی کرد و سرش را تکان داد و گفت: «پسرک من نمی تواند کسی را بکشد .»
وقت کوتاه بود؛ از آن سوی چمن طولانی آرام و آن طرف حلقه - های کروکت و خارج از سایه کاج بزرگی به خواب رفته، زن اسقف محل با یک سبد سیب پدیدار شد. پیش از رسیدن وی به ایشان آرتور بایست مادرش را متقاعد می ساخت، اما فقط الفاظ کودکانه از دهانش بیرون می جست: «من کشت... من کشت.»
مادرش لبخندز نان به عقب تکیه کرد و گفت: «پسر ک من به گنجشک هم آزار نمی رساند.»

صفحه 70 از 279