نام کتاب: وزارت ترس
هیلفه بی اعتنا گفت: «متواری شو.» ظاهرا هیچ شتابی نداشت. «در زمان ما متواری شدن باب شده. کمونیست های بیچاره همیشه متواری هستند. بلدی چه جور؟»
«این کار شوخی نیست.»
هیلفه گفت: «گوش کن. هدفی که ما داریم شوخی نیست، اما اگر بخواهیم اختیار اعضایمان را حفظ کنیم باید طبیعت خودمان را از دست ندهیم. توجه کن که آنها هیچ شوخی سرشان نمی شود. یک هفته به من فرصت بده. تا می توانی در این مدت از نظر ها دور شو.»
«پلیس الان می رسد .»
هیلفه گفت: «از این پنجره تا باغچه راهی نیست. بیرون هم تقریبا تاریک شده و تا ده دقیقه دیگر صدای آژیر حمله هوایی بلند می شود. شکر خدا که با نور آنها آدم می تواند ساعتش را ببیند.»
«تو چه می کنی؟»
«همینکه پنجره را باز کردی دسته سیفون مستراح را بکش. آنوقت کسی صدایت را نمی شنود. صبر کن تا منبع پر شود، آنوقت دوباره دسته را بکش و با مشت مرا به زمین بزن. این مانع می شود که ما را همدست فرض کنند. آخر من که تبعه انگلیس نیستم. تازه اتریشی هم هستم.»

صفحه 68 از 279