نام کتاب: وزارت ترس
هیلفه گفت: «پس شاید بهتر است خودم بروم، یعنی اگر به من اطمینان می کنید.» کسی اعتراض نکرد.
دستشویی در طبقه دوم بود. از وسط پله ها صدای ملایم و ثابت و دلنواز آقای دکتر فورستر را در اتاق خواب خانم بلرز می شنیدند. رو به نجوا گفت: «من چیزیم نیست. اما، هیلفه، من این کار را
نکردم.»
در آن حس ابتهاج که هیلفه در چنین موقعی از خود بروز می داد چیزی چندش آور بود. گفت: البته که کار تو نبود. این چیز حقیقی است.»
«آخر چرا؟ کار که بود؟»
«نمی دانم. اما کشف می کنم.» دست خود را دوستانه بر بازوی رو نهاد که به رو قوت قلب داد و او را به دستشویی راند و در را پشت سر خود و رو قفل کرد: «منتهی، رفیق، تو باید از اینجا بگریزی اگر بگیر ندت دارت می زنند. در هر حال دست کم چند هفته حبست می کنند. خیلی برای آن عده باب طبع است.»
«چه کار می توانم بکنم؟ آخر چاقو مال من است.»
هیلفه با همان سبکروحی که ممکن بود نسبت به شوخی اطفال به کار ببرد، گفت: «خیلی ناقلا هستند، باید هر طور شده تو را از انظار مخفی کنم تا آقای رنیت و من... راستی، بگو ببینم که تلفن کرد؟»
«خواهرت بود.»
«خواهرم...؟ » هیلفه دندانهایش را بر هم فشرد. «کار خوبی کرده. حتما خبر مهمی داشته. نمیدانم از کجا خبر شده. تو را خبر کرد، ها؟»
«بله، اما قرار نبود به تو بگویم .»
«اینش مهم نیست. نمی خورمش که، ها؟» چشمان آبی رنگ ناگهان در فکر غوطه ور شدند.
رو کوشید آن چشمها را باز آورد. گفت: «کجا می توانم بروم؟»

صفحه 67 از 279