نام کتاب: وزارت ترس
و گفت: «نمی دانم شما چرا مانده اید.» رو متوجه شد که یک کلمه هم در دفاع خود نگفته است: احساس گناهکاری نسبت به جنایت دیگری دهان او را بسته بود. وانگهی او که یک غریبه بود چه می توانست به دوشیزه پانتیل و آقای نیویی و مارد جوان بگوید تا قبول کنند که در واقع یکی از دوستان خودشان مرتکب قتل شده است؟ نگاه سریعی به کاست انداخت و تا حدی انتظار داشت که کاست برخیزد و به همه بخندد و بگوید «یکی از آزمایشهای من بود.» اما هیچکس به اندازه کاست مرده نمی نمود. آرتور رو اندیشید که کسی در همین جا کاست را کشته است. خیلی عجیب بود، از آن هم عجیبتر بود که خودش کاست را کشته باشد. بالاخره هر چه بود خودش به منطقه قتل تعلق داشت، اهل آن کشور بود. و اندیشید که اینها را پلیس می داند، اینها را پلیس می داند.
در باز شد و هیلفه بازگشت. گفت: «آقای دکتر فورستر از خانم بلرز مواظبت می کند. من به پلیس تلفن کردم.» چشمانش چیزی به رو می گفتند که رو نمی توانست بفهمد. رو اندیشید: باید او را تنها ببینم، قطعا او باور نمی کند که ...
گفت: «کسی اعتراضی دارد که من به دستشویی بروم بالا بیاورم؟»
دوشیزه پانتیل گفت: «تصور می کنم کسی حق نداشته باشد قبل از آمدن پلیس از این اتاق بیرون برود.»
هیلفه گفت: «به عقیده من کسی باید همراه شما بیاید. البته به عنوان تشریفات .»
دوشیزه پانتیل گفت: «چرا قایم موشک بازی کنیم. چاقو مال که بوده است؟ »
هیلفه گفت: «شاید آقای نیویی حاضر باشند همراه آقای رو بروند...»
نیویی گفت: «پای مرا به میان نکشید. هیچ ربطی به من ندارد. من فقط می خواهم به ترنم برسم...»

صفحه 66 از 279