نام کتاب: وزارت ترس
دکتر فورستر گفت : «بدبختانه این طور نیست. او را کشته اند.» چهره پیر و بزرگوار او روی جسد خم شده بود. یک دست دراز و لطیف و حساسش میان لباس جسد رفت و مثل حشره زیبایی که قوتش مرده خوری باشد خونین بالا آمد.
آقای نیویی گفت: «غیر ممکن است. در قفل بود.»
دکتر فورستر گفت: «جای تأسف است اما این که می گویید توضیح ساده ای دارد. یکی از ما این کار را کرده است.»
هیلفه گفت: «اما ما همه دستهای یکدیگر را... گرفته بودیم.» و همه به آرتور رو خیره شدند.
دوشیزه پانتیل گفت: «این دستش را کشید.» دکتر فورستر به نرمی گفت: «من پیش از آمدن پلیس خیال ندارم به جسد دست بزنم . اما کاست را با یکجور قلمتراش بچگانه زده اند...»
رو به شتاب دست به جیب خالیش زد و اتاقی پر از چشمهای خیره را دید که مراقب حرکات اوست.
دکتر فورستر گفت: «باید خانم بلرز را از این گرفتاری نجات بدهیم. اصلا جلسه احضار ارواح پر دردسر است اما این یکی...» او و هیلفه دو نفری هیکل عمامه به سر خانم بلرز را بلند کردند. همان دستها که با ظرافت بدن کاست را احساس کرده بودند با همان ظرافت کلید را از میان پیراهن خانم بلرز بیرون آوردند. دکتر فورستر گفت:
بقیه شما بهتر است همین جا بمانید. من به کلانتری ناتینگ هیل تلفن می کنم و بعد هر دو بر می گردیم.»
تا مدتی طولانی بعد از رفتن آن دو سکوت دست داده بود. هیچ کس به رو نگاه نمی کرد به جز دوشیزه پانتیل که صندلی خود را از او دور کرده بود به طوری که آرتور رو تنها کنار جسد نشسته بود، مثل دو دوست که با هم به میهمانی رفته باشند. ناگهان آقای نیویی گفت: «اگر زود نیایند من به ترن نمی رسم.» اضطراب با وحشت در جنگی بود - هر لحظه ممکن بود صدای آژیر بر خیزد - پای صندل پوش خود را بالا گرفت و زانویش را خاراند و ماود جوان خیره به رو نگریست

صفحه 65 از 279