نام کتاب: وزارت ترس
عمیق و درد و ملامت بمیرد، نوری در نزدیکی سقف جنبید و کنار دیوار راه افتاد، و آرتور فریاد زد: «نکنید، نکنید.»
صدا به نجوی گفت: «آرتور» و آرتور همه چیز را از یاد برد، دیگر گوش فرا نداده بود تا حرکات پنهانی را بشنود یا صدا کردن تخته ها را صاف و ساده التماس می کرد: « بس کنید، خواهش می کنم بس کنید .» و احساس کرد که کاست پهلوی او از جا برخاست و دست او را کشید و بعد آن را رها کرد، دست را بشدت راند، چنانکه گویی چیزی است که هیچ نمی خواهد آن را نگاه دارد. حتی دوشیزه پانتیل هم او را رها کرد، و صدای هیلفه را شنید که فریاد زد: «این کار مزه ندارد. چراغ را روشن کنید .»
روشن شدن ناگهانی چراغ، آرتور رو را گیج کرد. همگی دستها را به هم گرفته او را نظاره می کردند : چون او حلقه را از هم گسیخته بود، فقط خانم بلرز بود که ظاهرا هیچ نمی دید، چشمانش بسته و سرش به زیر افتاده و نفسش سنگین بود . هیلفه کوشید همه را بخنداند، گفت:
«خوب، راستی که نمایشی بود.» اما آقای نیویی گفت: «کاست. کاست را ببینید» و رو همراه دیگران به شخص مجاور خود نگریست. کاست دیگر به چیزی توجه نداشت، به جلو خم شده، روی میز افتاده و سرش را به آن چسبانده بود.
هیلفه گفت: «دکتر بیاورید.»
آقای دکتر فورستر گفت: «من دکتر م.» و دستهایی را که گرفته بود رها کرد. همه متوجه شدند که مثل بچه ها نشسته و بازی می کنند بنا بر این بی صدا دستها را رها کردند. دکتر فورستر آرام گفت: «دکتر، بد بختانه به درد نمی خورد. تنها کاری که باید کرد این است که پلیس را خبر کنیم.»
خانم بلرز نیمه بیدار شده بود و با چشمان خمار و زبان بیرون آمده نشسته بود.
آقای نیویی گفت: «حتمأ قلبش است. تحمل این هیجان را نداشته.»

صفحه 64 از 279