این تفاوت که بر اثر اعتقاد به امری تخدیر شده و با رابطه تصوری با آن سوی دنیای کوچک و تاریکی که همه در آن نشسته بودند گره خورده بود. آرتور رو به این چیزها علاقه ای نداشت. تمام انتظارش متوجه حرکت یک انسان بود. خانم بلرز با صدای گره داری گفت: «یکی از شما در دلش شک می کند. نمی گذارد روح نزدیک شود.» چیزی - میز بود؟ صندلی بود؟ - صدا کرد و انگشتان رو به حکم غریزه به انگشتان دوشیزه پانتیل فشار آورد. این روح نبود، این عمل بشری بود که معمولا در مجالس احضار ارواح طبل را به صدا در می آورد یا گلها را می پراکند یا مثل بچه ها دست به صورت حضار می کشید - چیز خطر ناک همین بود، اما دستهای آرتور رو گیر بود.
صدا گفت: «آدم شکاکی اینجا هست. کسی هست که اعتقاد ندارد. نیتش خیر نیست...» رو احساس کرد که انگشتان کاست گرد انگشتهای او محکم شدند. متحیر بود که آیا هیلفه هنوز از آنچه در حال وقوع است بی خبر است.» می خواست فریاد بکشد و از او کمک بخواهد، اما رعایت تشریفات همانطور که کاست دست او را محکم گرفته بود او را اسیر کرده بود. باز هم صدای تخته ای بلند شد. آرتور اندیشید که اگر همه در این کار واردند دیگر این اداها چرا؟ اما شاید همه در آن وارد نبودند. همین قدر می دانست که گرد او را دوستان فراگرفته اند، اما نمی دانست کدامها هستند .
«آرتور.»
خواست دستش را از دستهایی که او را گرفته بودند بیرون بکشد. این دیگر صدای خانم بلرز نبود.
«آرتور.»
این صدای خفه نومید واقعا ممکن بود از زیر سنگ سنگین گورستان برخاسته باشد. «آرتور، چرا کشتی...» صدا در تاریکی ناله ای کرد و خاموش شد، و آرتور تقلا می کرد دستهایش را رها کند. نکته این نبود که صدا را باز شناخته بود: این صدا صدای هر زنی بود که در نومیدی
صدا گفت: «آدم شکاکی اینجا هست. کسی هست که اعتقاد ندارد. نیتش خیر نیست...» رو احساس کرد که انگشتان کاست گرد انگشتهای او محکم شدند. متحیر بود که آیا هیلفه هنوز از آنچه در حال وقوع است بی خبر است.» می خواست فریاد بکشد و از او کمک بخواهد، اما رعایت تشریفات همانطور که کاست دست او را محکم گرفته بود او را اسیر کرده بود. باز هم صدای تخته ای بلند شد. آرتور اندیشید که اگر همه در این کار واردند دیگر این اداها چرا؟ اما شاید همه در آن وارد نبودند. همین قدر می دانست که گرد او را دوستان فراگرفته اند، اما نمی دانست کدامها هستند .
«آرتور.»
خواست دستش را از دستهایی که او را گرفته بودند بیرون بکشد. این دیگر صدای خانم بلرز نبود.
«آرتور.»
این صدای خفه نومید واقعا ممکن بود از زیر سنگ سنگین گورستان برخاسته باشد. «آرتور، چرا کشتی...» صدا در تاریکی ناله ای کرد و خاموش شد، و آرتور تقلا می کرد دستهایش را رها کند. نکته این نبود که صدا را باز شناخته بود: این صدا صدای هر زنی بود که در نومیدی