این اولین جلسه احضار ارواح بود که آرتور رو در آن شرکت می کرد. اما از ارواح وحشتی نداشت. در دل می گفت کاش پهلوی هیلفه نشسته بود، و در تمام مدت ذهنش متوجه فضای تاریک و خالی اتاق در پشت سرش بود که هر اتفاقی ممکن بود در آن بیفتد. کوشید دستش را رها کند، اما هر دو نفر محکم دستهایش را گرفته بودند. در اتاق سکوت کامل حکمفرما بود. یک قطره عرق بالای چشم راستش جمع و بعد سرازیر شد، نمی توانست آن را پاک کند: روی مژه اش آویخته بود و او را غلغلک میداد. در اتاق دیگری گرامافون گذاشته بودند.
صفحه نواخته می شد - چیز لطیف خوش صدایی بود از آثار مندلسون آکنده از صدای امواج و انعکاس آنها. اندک در نگی روی داد و سوزن بلند شد و آهنگ دو باره آغاز گردید. مکرر در مکرر صفحه نواخته شد. زیر صدای موسیقی آرتور رو متوجه صدای تنفس عمیق در اطراف خود شد - انواع اضطراب و آویختگی و هیجان ریه های افراد مختلف را به حرکت در آورده بود.
صدای تنفس دوشیزه پانتیل همراه سوت بود، نفس کاست سنگین و مرتب بود، اما به سنگینی نفس شخص دیگری که در تاریکی به زحمت نفس می کشید نبود. آرتور رو نمی توانست آن شخص دیگر را تشخیص دهد. در تمام مدت انتظار می کشید و گوش فرا داشته بود. آیا ممکن بود، صدای پایی پشت سرش بشنود؟ و در آن صورت آیا فرصت می کرد دستهایش را آزاد کند؟ دیگر در فوریت آن پیام اخطار آمیز شکی نداشت : «سعی می کنند در تاریکی گیرت بیاورند.» این خود خطر بود: این آویختگی و بی تکلیفی چیزی بود که زنش هم کشیده بود: آن وقت که هر روز رحم او را پاییده بود که زیاد می شد و زیاد می شد تا وقتی که به اندازه یک کوه شد و دست او را به عمل باز کرد.
ناگهان صدایی بلند شد: «بله، بله، درست نمی شنوم» و نفس دوشیزه پانتیل سوت می زد و امواج مندلسون می نالیدند و باز می گشتند. از دوردست صدای بوق تاکسی میان دنیای خالی پیچید.
صدا گفت: «بلند تر حرف بزنید.» صدا صدای خانم بلرز بود با
صفحه نواخته می شد - چیز لطیف خوش صدایی بود از آثار مندلسون آکنده از صدای امواج و انعکاس آنها. اندک در نگی روی داد و سوزن بلند شد و آهنگ دو باره آغاز گردید. مکرر در مکرر صفحه نواخته شد. زیر صدای موسیقی آرتور رو متوجه صدای تنفس عمیق در اطراف خود شد - انواع اضطراب و آویختگی و هیجان ریه های افراد مختلف را به حرکت در آورده بود.
صدای تنفس دوشیزه پانتیل همراه سوت بود، نفس کاست سنگین و مرتب بود، اما به سنگینی نفس شخص دیگری که در تاریکی به زحمت نفس می کشید نبود. آرتور رو نمی توانست آن شخص دیگر را تشخیص دهد. در تمام مدت انتظار می کشید و گوش فرا داشته بود. آیا ممکن بود، صدای پایی پشت سرش بشنود؟ و در آن صورت آیا فرصت می کرد دستهایش را آزاد کند؟ دیگر در فوریت آن پیام اخطار آمیز شکی نداشت : «سعی می کنند در تاریکی گیرت بیاورند.» این خود خطر بود: این آویختگی و بی تکلیفی چیزی بود که زنش هم کشیده بود: آن وقت که هر روز رحم او را پاییده بود که زیاد می شد و زیاد می شد تا وقتی که به اندازه یک کوه شد و دست او را به عمل باز کرد.
ناگهان صدایی بلند شد: «بله، بله، درست نمی شنوم» و نفس دوشیزه پانتیل سوت می زد و امواج مندلسون می نالیدند و باز می گشتند. از دوردست صدای بوق تاکسی میان دنیای خالی پیچید.
صدا گفت: «بلند تر حرف بزنید.» صدا صدای خانم بلرز بود با