نام کتاب: وزارت ترس
وقتی کسی دچار کا بوس می شود می داند که در اشکاف باز خواهد شد؛ می داند که چیزی که از آن بیرون می آید وحشتناک است؛ اما نمیداند آن چه چیز خواهد بود.
خانم بلرز از نو گفت: «اگر زودتر بنشینید تا چراغها را خاموش کنیم ...»
آرتور رو گفت: «معذرت می خواهم، من باید بروم.»
خانم بلرز فریاد کشید: «اوه، حالا نمی شود بروید. آقای هیئفه، می تواند برود؟»
رو به هیلفه نگاه کرد، اما چشمان آبی هیلفه بدون درک مطلب به او می نگریست. هیلفه گفت:
«البته لزومی ندارد برود. هردومان صبر می کنیم. پس برای چه آمدیم؟» وقتی خانم بلرز با ادای شوخی زننده ای در را قفل کرد و کلید را از یقه پیراهنش پایین انداخت و انگشتش را به طرف ایشان تکان داد، چشمان هیلفه یک لحظه برق زد. خانم بلرز گفت: «ما همیشه در را قفل می کنیم تا آقای کاست باورش بشود.»
وقتی کسی خواب می بیند، راه فرار بر او بسته است، پاهایش از کار افتاده اند، نمی تواند از مقابل در شومی که به طور نامحسوس باز می شود بگریزد. در زندگی واقعی هم همین طور است. گاه صدا در آوردن و اعتراض کردن دشوارتر از مردن است. یاد زنش افتاد که اطمینان نداشت و حاضر نبود صدا به اعتراض برآورد و با حال غمگینی تسلیم شد و شیر را خورد... میان دایره صندلیها پیش رفت و مثل یک جانی که در رژه شرکت می کند تا او را بشناسند، طرف چپ کاست نشست. طرف چپ خود او دوشیزه پانتیل نشسته بود. آقای دکتر فورستر یک طرف خانم بلرز نشسته بود و هیلفه طرف دیگر ش. آرتور رو فرصت نکرد ببیند دیگران چگونه نشسته اند چون چراغها خاموش شد. خانم بلرز گفت: «حالا همه دست همدیگر را بگیریم.»
پرده های سیاه را کشیده بودند و تاریکی تقریبا کامل بود. دست کاست زیاد گرم و مرطوب بود و دست دوشیزه پانتیل داغ و خشک .

صفحه 61 از 279