«هیچکس نیست.»
آرتور رو احساس واماندگی و خشم کرد. به چه حقی جونز محل کشیک خود را ترک کرده؟ کسی از دالان پیش می آمد. آرتور گفت: « باید گوشی را بگذارم.»
آن صدا در آخرین لحظه گفت: «سعی می کنند در تاریکی گیرت بیاورند.» در باز شد. هیلفه بود. گفت: «بیایید دیگر. همه منتظرند . که تلفن می کرد؟»
رو گفت: «وقتی شما یادداشت خودتان را می نوشتید من به خانم در مودی پیغام دادم که اگر کسی کار فوری با من داشته باشد...»
«و کسی کاری داشت؟ »
«جونز بود؛ کارآگاه خصوصی.»
هیلفه گفت: «جونز؟»
«بله.»
«و جونز خبر های مهمی داشت؟»
«نه، مهم نبود. ناراحت شده بود که مرا گم کرده. اما آقای رنیت با وفا. یکراست می رویم آنجا، بعد از اینجا.»
«بعد از چه؟»
چشمان هیلفه از هیجان و بدخواهی حکایت می کرد:
«چیزی که به هیچ قیمت نباید از دست بدهم.» صدایش را آهسته تر کرد: «دارد باورم میشود که ما اشتباه کرده بودیم. خیلی تفریح دارد اما، خطر ناک نیست.»
دست اطمینان بخش خود را بر بازوی آر تور رو نهاد و او را نرم به پیش راند. «آقای رو صورتتان را راست نگاه دارید. مبادا بخندید. خانم بلرز واقعا دوست کشیش تا پلینگ است.»
وقتی بازگشتند اتاق به طور آشکار برای کاری مرتب شده بود. با صندلیها تقریبا دایره ای تشکیل داده بودند، و در قیافه همه آثار بیصبری فرو خورده دیده می شد. خانم بلرز گفت: «آقای رو پهلوی آقای کاست بنشینید تا چراغها را خاموش کنیم ...»
آرتور رو احساس واماندگی و خشم کرد. به چه حقی جونز محل کشیک خود را ترک کرده؟ کسی از دالان پیش می آمد. آرتور گفت: « باید گوشی را بگذارم.»
آن صدا در آخرین لحظه گفت: «سعی می کنند در تاریکی گیرت بیاورند.» در باز شد. هیلفه بود. گفت: «بیایید دیگر. همه منتظرند . که تلفن می کرد؟»
رو گفت: «وقتی شما یادداشت خودتان را می نوشتید من به خانم در مودی پیغام دادم که اگر کسی کار فوری با من داشته باشد...»
«و کسی کاری داشت؟ »
«جونز بود؛ کارآگاه خصوصی.»
هیلفه گفت: «جونز؟»
«بله.»
«و جونز خبر های مهمی داشت؟»
«نه، مهم نبود. ناراحت شده بود که مرا گم کرده. اما آقای رنیت با وفا. یکراست می رویم آنجا، بعد از اینجا.»
«بعد از چه؟»
چشمان هیلفه از هیجان و بدخواهی حکایت می کرد:
«چیزی که به هیچ قیمت نباید از دست بدهم.» صدایش را آهسته تر کرد: «دارد باورم میشود که ما اشتباه کرده بودیم. خیلی تفریح دارد اما، خطر ناک نیست.»
دست اطمینان بخش خود را بر بازوی آر تور رو نهاد و او را نرم به پیش راند. «آقای رو صورتتان را راست نگاه دارید. مبادا بخندید. خانم بلرز واقعا دوست کشیش تا پلینگ است.»
وقتی بازگشتند اتاق به طور آشکار برای کاری مرتب شده بود. با صندلیها تقریبا دایره ای تشکیل داده بودند، و در قیافه همه آثار بیصبری فرو خورده دیده می شد. خانم بلرز گفت: «آقای رو پهلوی آقای کاست بنشینید تا چراغها را خاموش کنیم ...»