گذاشته بودند. رو اندیشید که این زن نمی داند صدای هیچ زنی را با صدای او اشتباه نمی کنم.
«خواهش می کنم همینکه توانستید از آن منزل بیرون بروید ...»
«شما دوشیزه هیلفه هستید؟»
صدا با بیصبری گفت: «بله. بله . خیلی خوب. خودم هستم.»
«می خواهید با برادر تان صحبت کنید؟»
«خواهش می کنم به او نگویید. از آنجا بروید. فوری بروید.»
یک لحظه رو به نشاط آمد. تصور آنکه در مجلس خانم بلرز خطری موجود باشد مسخره بود. متوجه شد که چگونه خود نیز تابع طرز اندیشه آقای رنیت شده بود، آنگاه به یاد آورد که دوشیزه هیلفه نیز همان گونه می اندیشید. چیزی بایست اتفاق افتاده باشد که او تغییر رأی بدهد. گفت: «برادر تان چطور؟»
«اگر شما بروید او هم خواهد رفت.»
صدای خفه مصر اعصاب آرتور را می آزرد. متوجه شد که کنار میز دور زده و اکنون رو به روی دراست، و باز به حرکت در آمد چون پشتش به پنجره بود. پرسید:
«چرا این حرف را به برادر تان نمی زنید؟»
«اگر بگویم او بیشتر مایل به ماندن می شود.» این نکته راست بود. در این فکر رفت که قطر دیوارها چقدر است. اتاق به نحو آزار دهنده ای از اثاث بیهوده آکنده بود-شخص دنبال جای خالی می گشت تا بتواند حرکت کند. - صدای دوشیزه هیلفه به نحو مزاحمی او را متقاعد کرده بود. پرسید: «جونز، کارآگاه خصوصی هنوز بیرون منتظر است؟»
مدتی سکوت برقرار شد: آرتور فرض کرد که دوشیزه هیلفه کنار پنجره رفته است. آنگاه صدا ناگهان بلند و واضح در گوش او برخاست؛ دوشیزه هیلفه دستمال را برداشته بود: «هیچکس بیرون نیست.»
«یقین دارید؟»
«خواهش می کنم همینکه توانستید از آن منزل بیرون بروید ...»
«شما دوشیزه هیلفه هستید؟»
صدا با بیصبری گفت: «بله. بله . خیلی خوب. خودم هستم.»
«می خواهید با برادر تان صحبت کنید؟»
«خواهش می کنم به او نگویید. از آنجا بروید. فوری بروید.»
یک لحظه رو به نشاط آمد. تصور آنکه در مجلس خانم بلرز خطری موجود باشد مسخره بود. متوجه شد که چگونه خود نیز تابع طرز اندیشه آقای رنیت شده بود، آنگاه به یاد آورد که دوشیزه هیلفه نیز همان گونه می اندیشید. چیزی بایست اتفاق افتاده باشد که او تغییر رأی بدهد. گفت: «برادر تان چطور؟»
«اگر شما بروید او هم خواهد رفت.»
صدای خفه مصر اعصاب آرتور را می آزرد. متوجه شد که کنار میز دور زده و اکنون رو به روی دراست، و باز به حرکت در آمد چون پشتش به پنجره بود. پرسید:
«چرا این حرف را به برادر تان نمی زنید؟»
«اگر بگویم او بیشتر مایل به ماندن می شود.» این نکته راست بود. در این فکر رفت که قطر دیوارها چقدر است. اتاق به نحو آزار دهنده ای از اثاث بیهوده آکنده بود-شخص دنبال جای خالی می گشت تا بتواند حرکت کند. - صدای دوشیزه هیلفه به نحو مزاحمی او را متقاعد کرده بود. پرسید: «جونز، کارآگاه خصوصی هنوز بیرون منتظر است؟»
مدتی سکوت برقرار شد: آرتور فرض کرد که دوشیزه هیلفه کنار پنجره رفته است. آنگاه صدا ناگهان بلند و واضح در گوش او برخاست؛ دوشیزه هیلفه دستمال را برداشته بود: «هیچکس بیرون نیست.»
«یقین دارید؟»