پیرمردی با چهره بسیار بزرگوار و موی سفید انبوه فرارسید . خدمتگار گفت: «سلام، آقا. خواهش می کنم بفرمایید.» پیدا بود که مرد پیر از اعضا است، چون خدمتگار او را به اتاقی در سمت راست برد و این دو صدایش را شنیدند که اعلام کرد: «آقای دکتر فورستر.» آنگاه بازگشت تا مراقب در باشد.
هیلفه گفت: «اگر اسم مرا به خانم بلرز بگویید، شاید ما هم عضو شویم. اسمم هیلفه از دوستان کشیش تا پلینگ.»
خدمتگار با لحن مشکوکی گفت: «از خانم می پرسم.»
اما نتیجه روی هم رفته رضایت بخش بود. خود خانم بلرز به میان هشتی بالنسبه شلوغ خرامید. پیراهن بلند ابریشمین در بر و کلاه دستار مانندی بر سر داشت. هر دو دست را پیش آورده بود چنانکه گویی می خواست با هر دو در یک لحظه دست بدهد. می گفت: «هر کس از دوستان کشیش تا پلینگ به خانه من بیاید...»
اسم من هیلفه است از مؤسسه صندوق کمک به مادران آزاد. ایشان آقای رو هستند.»
رو در انتظار برخورد با نشان آشنایی چهره خانم بلرز را می پایید، اما اثری پدید نیامد. چهرۀ پهن و سفید خانم بلرز چنان می نمود که در دنیاهای دیگری زندگی می کند.
گفت: «اگر بخواهید عضو گروه ما بشوید ما خیلی خوشحال می شویم. همین قدر باشد که در دلتان شک نکنید.»
هیلفه گفت: «اوه، ابدأ، ابدأ. »
از پیش ایشان مثل مجسمه راه افتاد و ایشان را به اتاق پذیرایی برد که همه پرده های آن نارنجی بود و مخده های آن آبی، چنانکه گویی یک بار در سالهای میان ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ آن اتاق را آذین کرده و پس از آن به حال خود گذارده بودند. گویهای آبی رنگ چراغ اتاق را به صورت کافه های شرقی تار کرده بود. از برخی سینی ها و میز ها معلوم می شد که خود خانم بلرز مقداری از کارهای ساخت بنارس را به گاردن پارتی برده بود.
هیلفه گفت: «اگر اسم مرا به خانم بلرز بگویید، شاید ما هم عضو شویم. اسمم هیلفه از دوستان کشیش تا پلینگ.»
خدمتگار با لحن مشکوکی گفت: «از خانم می پرسم.»
اما نتیجه روی هم رفته رضایت بخش بود. خود خانم بلرز به میان هشتی بالنسبه شلوغ خرامید. پیراهن بلند ابریشمین در بر و کلاه دستار مانندی بر سر داشت. هر دو دست را پیش آورده بود چنانکه گویی می خواست با هر دو در یک لحظه دست بدهد. می گفت: «هر کس از دوستان کشیش تا پلینگ به خانه من بیاید...»
اسم من هیلفه است از مؤسسه صندوق کمک به مادران آزاد. ایشان آقای رو هستند.»
رو در انتظار برخورد با نشان آشنایی چهره خانم بلرز را می پایید، اما اثری پدید نیامد. چهرۀ پهن و سفید خانم بلرز چنان می نمود که در دنیاهای دیگری زندگی می کند.
گفت: «اگر بخواهید عضو گروه ما بشوید ما خیلی خوشحال می شویم. همین قدر باشد که در دلتان شک نکنید.»
هیلفه گفت: «اوه، ابدأ، ابدأ. »
از پیش ایشان مثل مجسمه راه افتاد و ایشان را به اتاق پذیرایی برد که همه پرده های آن نارنجی بود و مخده های آن آبی، چنانکه گویی یک بار در سالهای میان ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ آن اتاق را آذین کرده و پس از آن به حال خود گذارده بودند. گویهای آبی رنگ چراغ اتاق را به صورت کافه های شرقی تار کرده بود. از برخی سینی ها و میز ها معلوم می شد که خود خانم بلرز مقداری از کارهای ساخت بنارس را به گاردن پارتی برده بود.