جاسوسها عادت دارم. این کاری است که از ۱۹۳۳ یاد گرفته ایم.»
«اما من که نمی دانم تو می خواهی به آقای ترنچ چه بگویی.»
«همین سرش را بتابان. بگو از اول ماه قرارش را می گذاریم. آقای رو، البته عفو می کنید که ما راجع به کار خودمان صحبت می کنیم.»
«چرا آقای رو تنها نرود؟»
رو اندیشید که شاید دختر واقعا معتقد است که موضوع چیزی در پس دارد، شاید برای برادرش می ترسد... دوشیزه هیلفه داشت می گفت: «ویلی، شما نباید دو تایی خودتان را دست بیندازید.»
هیلفه بکلی به خواهرش پشت کرد. به رو گفت: «یک دقیقه صبر کنید من یادداشتی برای ترنچ بنویسم.» و پشت پرده از نظر ناپدید شد.
وقتی که باتفاق از مؤسسه خارج شدند از در دیگری بود، از سر باز کردن جونز کاری به همین سادگی بود، چون جونز از کجا می توانست بداند کسی که او را اجیر کرده خودش از او می گریزد. هیلفه تاکسی صدا کرد، و وقتی با تاکسی راه افتادند، رو، جونز را دید که چگونه مانند سگ باوفایی که بیرون در اتاق اربابش کشیک بدهد مدام سیگار آتش می زند و با گوشه چشم به در ورودی مؤسسه نگاه می کند. رو گفت: «کاش خبرش کرده بودیم...»
هیلفه گفت: «بهتر است خبرش نکنیم. بعد، می توانیم پیدایش کنیم. خیلی طول نمی دهیم.» و همچنان که تاکسی دور می شد، اندام جونز ناپدید شد: پشت اتوبوسها و دوچرخه ها گم شد، و میان تمامی موجودات ولگرد لندن جذب گردید و هر که او را می شناخت دیگر اورا ندید.
«اما من که نمی دانم تو می خواهی به آقای ترنچ چه بگویی.»
«همین سرش را بتابان. بگو از اول ماه قرارش را می گذاریم. آقای رو، البته عفو می کنید که ما راجع به کار خودمان صحبت می کنیم.»
«چرا آقای رو تنها نرود؟»
رو اندیشید که شاید دختر واقعا معتقد است که موضوع چیزی در پس دارد، شاید برای برادرش می ترسد... دوشیزه هیلفه داشت می گفت: «ویلی، شما نباید دو تایی خودتان را دست بیندازید.»
هیلفه بکلی به خواهرش پشت کرد. به رو گفت: «یک دقیقه صبر کنید من یادداشتی برای ترنچ بنویسم.» و پشت پرده از نظر ناپدید شد.
وقتی که باتفاق از مؤسسه خارج شدند از در دیگری بود، از سر باز کردن جونز کاری به همین سادگی بود، چون جونز از کجا می توانست بداند کسی که او را اجیر کرده خودش از او می گریزد. هیلفه تاکسی صدا کرد، و وقتی با تاکسی راه افتادند، رو، جونز را دید که چگونه مانند سگ باوفایی که بیرون در اتاق اربابش کشیک بدهد مدام سیگار آتش می زند و با گوشه چشم به در ورودی مؤسسه نگاه می کند. رو گفت: «کاش خبرش کرده بودیم...»
هیلفه گفت: «بهتر است خبرش نکنیم. بعد، می توانیم پیدایش کنیم. خیلی طول نمی دهیم.» و همچنان که تاکسی دور می شد، اندام جونز ناپدید شد: پشت اتوبوسها و دوچرخه ها گم شد، و میان تمامی موجودات ولگرد لندن جذب گردید و هر که او را می شناخت دیگر اورا ندید.