چون برادر در مغزش افکاری داشت که خواهر در دل آنها را احساس می کرد. وقتی رو به دوشیزه هیلفه نگاه می کرد مثل آن بود که به بد بختی خودش دوستی را می شناخت و برای او علامت می فرستاد و باز علامت میداد اما جوابی نمی گرفت.
هیلفه گفت: «خوب حالا چه باید بکنیم؟»
«کار را دنبال نکنید.» دوشیزه هیلفه مستقیما با خود رو صحبت می کرد؛ وقتی که بالاخره به آن علامتها پاسخ داده شد، پاسخ این بود که ارتباط پایان یافت.
هیلفه گفت: «نه، نه. نمی شود این کار را کرد. این جنگ است.»
دوشیزه هیلفه همچنان خطاب به رو گفت: «از کجا می دانی که بر فرض چیزی هم که در پس موضوع باشد صرفأ، دزدی یا داروی مخدر یا اینجور چیزی نباشد؟»
رو گفت: «نمی دانم. اهمیتی نمی دهم. من او قاتم تلخ شده، همین و بس.»
هیلفه پرسید: «اما فرضیه خود شما چه هست؟ راجع به کیک می پرسم.»
«شاید حاوی پیامی بوده.»
خواهر و برادر لحظه ای ساکت ماندند، گویی این جمله واجد مفهومی بود که بایست با تأمل هضم می شد. آنگاه هیلفه گفت: «من هم با شما به خانه بلرز می آیم.»
دوشیزه هیلفه گفت: «ویلی، تو نمی شود از مؤسسه خارج شوی. من با آقای رو میروم. تو وعدۂ ملاقات داری...»
«آه، فقط با ترنچ وعده دارم. آنا، تو می توانی خودت ترنچ را راه بیندازی.» و با نشاط گفت: «این مهم است. ممکن است اشکالاتی باشد.»
«می شود کارآگاه آقای رو را بفرستیم.»
«و خانم بلرز را با خبر کنیم؟ کارآگاه از دور معلوم است. نه، باید خیلی آرام کارآگاه را از سر باز کنیم. من به از سر باز کردن
هیلفه گفت: «خوب حالا چه باید بکنیم؟»
«کار را دنبال نکنید.» دوشیزه هیلفه مستقیما با خود رو صحبت می کرد؛ وقتی که بالاخره به آن علامتها پاسخ داده شد، پاسخ این بود که ارتباط پایان یافت.
هیلفه گفت: «نه، نه. نمی شود این کار را کرد. این جنگ است.»
دوشیزه هیلفه همچنان خطاب به رو گفت: «از کجا می دانی که بر فرض چیزی هم که در پس موضوع باشد صرفأ، دزدی یا داروی مخدر یا اینجور چیزی نباشد؟»
رو گفت: «نمی دانم. اهمیتی نمی دهم. من او قاتم تلخ شده، همین و بس.»
هیلفه پرسید: «اما فرضیه خود شما چه هست؟ راجع به کیک می پرسم.»
«شاید حاوی پیامی بوده.»
خواهر و برادر لحظه ای ساکت ماندند، گویی این جمله واجد مفهومی بود که بایست با تأمل هضم می شد. آنگاه هیلفه گفت: «من هم با شما به خانه بلرز می آیم.»
دوشیزه هیلفه گفت: «ویلی، تو نمی شود از مؤسسه خارج شوی. من با آقای رو میروم. تو وعدۂ ملاقات داری...»
«آه، فقط با ترنچ وعده دارم. آنا، تو می توانی خودت ترنچ را راه بیندازی.» و با نشاط گفت: «این مهم است. ممکن است اشکالاتی باشد.»
«می شود کارآگاه آقای رو را بفرستیم.»
«و خانم بلرز را با خبر کنیم؟ کارآگاه از دور معلوم است. نه، باید خیلی آرام کارآگاه را از سر باز کنیم. من به از سر باز کردن