نام کتاب: وزارت ترس
را گذاشته اند آرمان داشتن. حتی از قتل به عنوان عمل آمیخته به دلسوزی تعبیر می کنند.»
رو به شتاب سر بلند کرد، اما در آن چشمان آبی اثری از معنی یا نیش شخصی دیده نمی شد. رو پرسید: «منظورتان پروسی ها هستند؟»
«بله. به قول شما پروسی ها، یا نازی ها، یا فاشیست ها، یا بلشویک ها، یا بی طرفها...»
صدای زنگ تلفن روی میز دوشیزه هیلفه بلند شد. دوشیزه هیلفه گفت: «خانم لرد دان وودی است.»
هیلفه به شتاب پهلوی میز خم شد و در گوشی گفت: «خانم لرد دان و ودی، ما بی نهایت از لطف شما متشکریم. لباس پشمی هر قدر داشته باشیم که داریم. بله، بله اگر لطف کنید به مؤسسه بفرستید، یا می خواهید ما بفرستیم بگیرند...؟ راننده خودتان را می فرستید. خیلی متشکرم. لطف شما زیاد.» با لبخند آمیخته با دهان کجی گفت: برای کسی به سن و سال من این راه عجیبی است که برای شرکت در جنگ انتخاب کرده ام. به نظر شما این طور نیست؟ از بیوه ز نهای متمول لباسهای پشمی می گیرم. اما کار مفیدی است، به من اجازه داده اند و همین قدر که خانه نشین نشده ام خودش چیزی است، منتها - البته شما توجه دارید که - قصه ای مثل سرگذشت شما مرا به هیجان می آورد. مثل این است که به شخص فرصتی می دهد که رشته سخت تری را در دست بگیرد.» به خواهرش لبخند زد و با مهر گفت: «البته خواهرم به من می گوید خیال پرداز.»
اما عجیب این بود که خواهرش هیچ به او نمیگفت. مثل این بود که نه فقط با اعمال او موافق نبود بلکه دور او خط کشیده بود و در هیچ کار با او همکاری نمی کرد، مگر جمع آوری لباسهای پشمی. به نظر رو دوشیزه هیلفه فاقد دلربایی و سهولت رفتار برادرش بود. آن تجربه که به برادر سهل انگاری جاذبه بخشیده بود خواهر را به دنیای فکر و ناراحتی کشانده بود. رو دیگر یقین نداشت که این خواهر و برادر هنگام گریز از اتریش دچار ریش درون نشده اند.

صفحه 51 از 279