سعی کرد قضیه را از چشم رنیت ببیند . آن وقت خانم در مودی، کشیش تاپلینگ... و غیره.
گفت: «فکرش را که می کنم شاید حق با خواهر شما باشد.»
اما هیلفه جوان مهلتش نداد: «شاید. بله، شاید حق با او باشد . اما اگر حق با او باشد چقدر موضوع خنک می شود. من ترجیح می دهم که تا وقتی به کنه موضوع پی نبرده ایم فرض کنم توطئه موحشی در کار است...»
خانم در مودی سرش را از میان در به درون آورد و گفت: «کشیشی تاپلینگ نشانی را به من داد. این است : شماره پنج، پارکت هلالی.»
رو گفت: «اگر خانم بلرز دوست کشیش تا پلینگی باشد...» و چشمش به دوشیزه هیلفه افتاد. دختر پنهانی سری تکان داد مثل این که بگوید حالا درست فکر می کنی.
هیلفه گفت: «بهتر است ناشناس را ول نکنیم.» دوشیزه هیلفه گفت : «هزار دلیل ممکن است داشته باشد.»
برادرش با استهزاء گفت: «آنا، حتما تعداد دلاِِیل به هزار که نمی رسد.» و از رو پرسید: «شما چیز دیگری یاد تان نمانده که بتوانید خواهرم را متقاعد کنید؟» علاقه و شور مرد جوان بیش از شک و تردید خواهرش موضوع را خفه می کرد. تمام موضوع نوعی بازی شده بود که نمی شد آن را جدی گرفت.
رو گفت: «هیچ چیز دیگر یادم نمانده.»
هیلفه کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را می نگریست. گفت : آقای رو، یک دقیقه بیایید اینجا. آن مرد کوچک اندام را با کلاه قهوه ای کهنه می بینید؟ درست بعد از شما آمد، و مثل اینکه ماندگار شده است... ببینید، دارد بالا و پایین می رود. تظاهر به آتش زدن سیگار می کند. این کار را چندین مرتبه کرده است. این هم دومین روزنامه ای است که اینجا خرید. هیچ وقت درست به رو به روی اینجا نمی رسد. تقریبا مثل این است که شما را دنبال می کنند.»
رو گفت: «من این مرد را می شناسم. کارآگاه خصوصی است.
گفت: «فکرش را که می کنم شاید حق با خواهر شما باشد.»
اما هیلفه جوان مهلتش نداد: «شاید. بله، شاید حق با او باشد . اما اگر حق با او باشد چقدر موضوع خنک می شود. من ترجیح می دهم که تا وقتی به کنه موضوع پی نبرده ایم فرض کنم توطئه موحشی در کار است...»
خانم در مودی سرش را از میان در به درون آورد و گفت: «کشیشی تاپلینگ نشانی را به من داد. این است : شماره پنج، پارکت هلالی.»
رو گفت: «اگر خانم بلرز دوست کشیش تا پلینگی باشد...» و چشمش به دوشیزه هیلفه افتاد. دختر پنهانی سری تکان داد مثل این که بگوید حالا درست فکر می کنی.
هیلفه گفت: «بهتر است ناشناس را ول نکنیم.» دوشیزه هیلفه گفت : «هزار دلیل ممکن است داشته باشد.»
برادرش با استهزاء گفت: «آنا، حتما تعداد دلاِِیل به هزار که نمی رسد.» و از رو پرسید: «شما چیز دیگری یاد تان نمانده که بتوانید خواهرم را متقاعد کنید؟» علاقه و شور مرد جوان بیش از شک و تردید خواهرش موضوع را خفه می کرد. تمام موضوع نوعی بازی شده بود که نمی شد آن را جدی گرفت.
رو گفت: «هیچ چیز دیگر یادم نمانده.»
هیلفه کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را می نگریست. گفت : آقای رو، یک دقیقه بیایید اینجا. آن مرد کوچک اندام را با کلاه قهوه ای کهنه می بینید؟ درست بعد از شما آمد، و مثل اینکه ماندگار شده است... ببینید، دارد بالا و پایین می رود. تظاهر به آتش زدن سیگار می کند. این کار را چندین مرتبه کرده است. این هم دومین روزنامه ای است که اینجا خرید. هیچ وقت درست به رو به روی اینجا نمی رسد. تقریبا مثل این است که شما را دنبال می کنند.»
رو گفت: «من این مرد را می شناسم. کارآگاه خصوصی است.