نام کتاب: وزارت ترس
رو در این هنگام در دل می گفت کاش به سراغ آقای رنیت نرفته بودم. اینها همدستانی هستند که به درد من می خورند نه آن جونز بد لباس و ارباب شکاکش.
گفت: «خانم بلرز در گاردن پارتی فال مرا گرفت و وزن کیک را به من گفت؛ و وزن را هم درست نگفت.»
مرد جوان با شور و شوق گفت: «خیلی جالب است.»
زن جوان گفت: «هیچ معنی ندارد.» سپس تقریبا همان الفاظ آقای رنیت را افزود: «شاید تمامش سوء تفاهمی بود.»
برادرش، گفت: «سوء تفاهم کدام است.» و بعد با چهره بشاش رو به رو گرداند و گفت: «آقای رو، این مؤسسه را تا حدی که مربوط به دبیر آن می شود در خدمت خودتان بدانید. موضوع شما واقعاً جالب است.» دستش را دراز کرد. گفت: «اسم من - اسم من و خواهرم - هیلفه است. حالا کار را از کجا شروع کنیم؟»
زن جوان خاموش نشست. رو گفت: «خواهر شما موافق نیست.»
مرد جوان گفت: «اوه، راضیش می کنم. همیشه آخرش راضی می شود. خیال می کند من خیال پرداز هستم. چندین بار مجبور شده مرا از گرفتاری بیرون بکشد.» یک لحظه لحنش جدی شد: «مرا از اتریش بیرون کشید.» اما هیچ چیز نمی توانست مدت زیادی شور و شوق او را بکشد. «این یک قصه دیگر است. خوب، کار را از خانم بلرز شروع کنیم؟ هیچ به فکر شما می رسد که اصلا موضوع چه هست؟ الان من دستیار داوطلب بد اخلاقمان را که آن اتاق است و امیدارم خانم بلرز را پیدا کند.» و در را باز کرد و از میان در صدا زد: «خانم درمودی. ممکن است نشانی یکی از دستیاران داوطلب ما را به اسم خانم بلرز پیدا کنید.» و برای رو توضیح داد که «اشکال کار این است که احتمال می دهم این خانم بلرز دوست دوست دوست یکی از ما باشد. خودش دستیار نباشد.» به خانم درمودی پیشنهاد کرد: «از کشیش تاپلینگ بپرسید.»
هر چه بر شور مرد جوان می افزود کل قضیه مضحک تر می شد، رو

صفحه 46 از 279