این خواهر و برادر دلربا و بطور واضح درستکار بودند، اما تقریبا بطور مؤثری تضاد عمل او را گیر آورده بودند.
زن جوان گفت: «من اگر جای شما بودم مطلب را ول می کردم.»
رو با تأمل در هر دو نگریست. اما بدون اطمینان زندگی محال است : در آن صورت زندگی زندانی شدن در بدترین زندان هاست : یعنی درون خود شخص . اکنون بیش از یک سال بود که رو در همچو زندانی بسر می برد؛ هیچ تغییر زندانی با محوطه تمرینی یا زندانبان ناشناسی برای در هم شکستن یکنواختی زندان مجرد او در میان نبود. لحظه ای در زندگی انسان می رسد که از زندان به هر قیمتی که ممکن باشد باید بگریزد. در این وقت رو با احتیاط رو به آزادی از این زندان خود ساخته به تقلا پرداخت. فکر کرد که این دو نفر خود در میان وحشت و گرفتاری دست و پا زده اما بدون ریش درون پا بیرون نهاده بودند. گفت: «حقیقت این است که آنچه اسباب ناراحتی من شد خود کیک نبود.»
خواهر و برادر با علاقه دوستانه و سر راستی چشم به او دوخته بودند: می شد احساس کرد که با وجود سختی هایی که در چند سال اخیر کشیده بودند هنوز غنچه جوانی ایشان نپژمرده بود. هنوز انتظار داشتند که زندگی چیز هایی به جز کلافگی و بی اطمینانی و نفرت نصیبشان کند. مرد جوان گفت: «نمی فرمایید بنشینید برای ما تعریف کنید ..؟» این دو تن رو را به یاد کودکانی می انداختند که قصه دوست دارند. دو نفری بیش از پنجاه سال نداشتند. رو احساس می کرد که بی قیاس از آن دو مسن تر است.
رو گفت: «من این طور فهمیدم که آن کسی که آن کیک را می خواست، حاضر بود دست به شدت عمل هم بزند.» از آمدن ناشناس و خشونت او و طعم زهر در چای خودش برایشان نقل کرد. چشمان بسیار آبی مرد جوان از علاقه و هیجان میدرخشید. گفت: «داستان گیرایی بود. هیچ فکر کرده اید چه کسی یا چه دستگاهی ممکن است پشت این موضوع باشد؟ خانم بلرز کجای این داستان پیدایش می شود؟ »
زن جوان گفت: «من اگر جای شما بودم مطلب را ول می کردم.»
رو با تأمل در هر دو نگریست. اما بدون اطمینان زندگی محال است : در آن صورت زندگی زندانی شدن در بدترین زندان هاست : یعنی درون خود شخص . اکنون بیش از یک سال بود که رو در همچو زندانی بسر می برد؛ هیچ تغییر زندانی با محوطه تمرینی یا زندانبان ناشناسی برای در هم شکستن یکنواختی زندان مجرد او در میان نبود. لحظه ای در زندگی انسان می رسد که از زندان به هر قیمتی که ممکن باشد باید بگریزد. در این وقت رو با احتیاط رو به آزادی از این زندان خود ساخته به تقلا پرداخت. فکر کرد که این دو نفر خود در میان وحشت و گرفتاری دست و پا زده اما بدون ریش درون پا بیرون نهاده بودند. گفت: «حقیقت این است که آنچه اسباب ناراحتی من شد خود کیک نبود.»
خواهر و برادر با علاقه دوستانه و سر راستی چشم به او دوخته بودند: می شد احساس کرد که با وجود سختی هایی که در چند سال اخیر کشیده بودند هنوز غنچه جوانی ایشان نپژمرده بود. هنوز انتظار داشتند که زندگی چیز هایی به جز کلافگی و بی اطمینانی و نفرت نصیبشان کند. مرد جوان گفت: «نمی فرمایید بنشینید برای ما تعریف کنید ..؟» این دو تن رو را به یاد کودکانی می انداختند که قصه دوست دارند. دو نفری بیش از پنجاه سال نداشتند. رو احساس می کرد که بی قیاس از آن دو مسن تر است.
رو گفت: «من این طور فهمیدم که آن کسی که آن کیک را می خواست، حاضر بود دست به شدت عمل هم بزند.» از آمدن ناشناس و خشونت او و طعم زهر در چای خودش برایشان نقل کرد. چشمان بسیار آبی مرد جوان از علاقه و هیجان میدرخشید. گفت: «داستان گیرایی بود. هیچ فکر کرده اید چه کسی یا چه دستگاهی ممکن است پشت این موضوع باشد؟ خانم بلرز کجای این داستان پیدایش می شود؟ »