نام کتاب: وزارت ترس
پرده را پس زد و به این سو آمد. گونه های او نیز مانند گونه های زن جوان زیبا بود و زن جوان او را چنین معرفی کرد: «برادر من.» و بعد خواست آرتور را معرفی کند و گفت: «آقای...» رو گفت: «رو»
زن جوان گفت: «کسی در مورد یک کیک به سراغ آقای رو رفته. من درست ملتفت نمی شوم، گویا این کیک را آقای رو در گاردن پارتی ما برده است.»
جوان گفت: «که می تواند باشد؟» انگلیسی را عالی صحبت می کرد، تنها اندکی احتیاط و دقتی که در بیانش بود نشان می داد که خارجی است. گویی از میان یکی از خانواده های قدیمی آمده بود که رسمشان درست و دقیق صحبت کردن و لغات صحیح به کار بردن است. آن دقت که این جوان به کار می برد اثر لطف آمیزی داشت و زنندگی در آن نبود. ایستاده دستهایش را با محبت و بدون فشار روی شانه های خواهرش نهاده بود. پرسید: «آقای رو، این آدم از هموطنان شما بود؟ آخر میدانید که در این دفتر بیشتر ما خارجی هستیم. » لبخندزنان رو را محرم اسرار
می کرد. «اگر تندرستی یا ملیت مانع آن شود که ما در جنگ به سود شما شرکت کنیم به هر حال کاری باید بکنیم. من و خواهرم به حکم اوراق اتریشی هستیم .»
«این شخص انگلیسی بود.»
«در این صورت از دستیاران داوطلب بوده. خیلی داوطلب به ما کمک می کند، من اسم نصفشان را بلد نیستم. حالا شما می خواهید جایزه ای را که برده اید پس بدهید؟ جایزه کیک بوده؟»
رو به احتیاط گفت: «من می خواستم در باره آن تحقیق کنم.»
«آقای رو، اگر من جای شما بودم هیچ کاری به اینکه کیک از کجا آمده نداشتم. از کیک خودم دست بر نمی داشتم .»
رو گفت: «اشکال در اینجاست که کیکی نمانده، خانه من دیشب بمباران شد.»
«خیلی متأسفم. البته برای خانه شما، پس دیگر موضوع کیک نباید خیلی اهمیت داشته باشد؟»

صفحه 44 از 279