نام کتاب: وزارت ترس
رابطه اش با گذشته بریده بود _ با تعطیلات آخر هفته در بیرون شهر و قهقهه ی خنده در
کناره های خیابان به هنگام شب و با گرد آمدن گنجشکها روی سیم های تلگراف و با صلح قطع رابطه کرده بود.
صلح به طور ناگهان یک روز که سی و یکم ماه اوت بود خاتمه یافت _ دنیا تا یک سال دیگر هم صبر کرد. آرتور رو مثل قطعه سنگی میان قطعات سنگی دیگر در حرکت بود. رنگ لباسش حافظ او بود و گاه با در هم شکستن اندوهی که او را فراگرفته بود احساس غروری آمیخته به بد خواهی می کرد شبیه احساسی که پلنگی ممکن است هنگام حرکت آمیخته به هماهنگی میان دیگر نقاط سطح زمین داشته باشد. منتها احساس پلنگ با قدرت بیشتری همراه است. رو وقتی دست به قتل زده بود جانی نبود، بلکه بعد از خاتمه ی جریان بود که به تدریج به وسیله عادت ذهنی به حالت جنایت کشیده می شد. اینکه این افراد بایست تصمیم به قتل او می گرفتند که توانسته بودند با یک ضربت زیبایی و خوبی و صلح را نابود کنند خود گونه ای گستاخی بود. گاه بود که احساس می کرد تمامی جنایت پیشگی جهان عمل خود اوست و آن وقت ناگهان به دیدن چیزی ناچیز مثل کیف یک زن یا صورت کسی که در آسانسور بالا می رفت در حالی که خود او پایین می رفت یا عکسی در روزنامه ای، تمام غروری که در خود احساس می کرد از او می گریخت. در این موقع توجهش فقط به ابلهی عمل خودش معطوف می شد: آن وقت
می خواست از نظرها پنهان شود و بگرید. می خواست از یاد ببرد که زمانی خوشبخت بوده است. آنگاه صدایی در گوشش می گفت: «تو مدعی هستی که از روی رحم زنت را کشتی؛ حالا چرا به خودت رحم نمی کنی؟» واقعاً هم چرا؟ مسئله این بود که کشتن کسی که دوستش داریم آسانتر از خودکشی است.

صفحه 40 از 279