«اما به نظر من بهتر است این کار را به جونز بسپریم.»
«آن وقت خیال می کنند برای خبر کشی رفته.»
«آخر این کار درست نیست که مشتری های ما خودشان بخواهند در کار خودشان تحقیق بکنند.»
رو گفت: «اگر در آن چه من برای شما گفتم هیچ واقعیتی نباشد نشانی خانم بلرز را در مؤسسه مادران آزاد به من خواهند داد. اگر درست گفته باشم به این فکر می افتند که مرا بکشند. چون با اینکه کیک از میان رفته باز من کسی هستم که می دانم کیکی وجود داشته و کسانی هستند که آن کیک را می خواهند. کار جونز باید این باشد که از دور مواظب من باشد.»
جونز با ناراحتی کلاهش را دست به دست کرد و کوشید نگاه اربابش را متوجه خود کند. گلویش را صاف کرد و آقای رنیت گفت : «آ ۲ چه می خواهی بگویی؟»
جونز گفت: «این ترتیب عملی نیست، آقا.»
« نیست؟»
«قربان، فکر آدم غیر حرفه ای است.»
آقای رنیت گفت: «من با جونز هم عقیده هستم.»
با تمام این حرف ها، علی رغم جونز، آرتور رو پیش برد. از ساختمان وارد کوچه ویرانه شد و از میان خرابی های هولبورن به راه خود رفت. در آن وضع بی کسی اگر نامش را به کسی می گفت در حکم پیدا کردن دوست بود. قبل از آن همیشه نام او را کشف می کردند، حتی در دفتر سرپرست زندان. هر جور بود مثل بزدلی که بو می کند معلوم می شد این نیرنگ ها و پیچ و خم های تقدیر و این تابی که هر مذاکره ای می خورد و به آنجا منجر می شد که حافظه مردم به کمکشان بیاید و یادشان بیاید که فلان اسم را کجا و به چه مناسبت شنیده اند چیز فوق العاده ای بود. اکنون در محله های در هم ریخته ای که دکان های لندن مانند دکان های شهر ویران شده پمپی در آن ساییده شده بودند با آشنایی پیش می رفت. همان قدر که جزئی از حال حاضر شده بود
«آن وقت خیال می کنند برای خبر کشی رفته.»
«آخر این کار درست نیست که مشتری های ما خودشان بخواهند در کار خودشان تحقیق بکنند.»
رو گفت: «اگر در آن چه من برای شما گفتم هیچ واقعیتی نباشد نشانی خانم بلرز را در مؤسسه مادران آزاد به من خواهند داد. اگر درست گفته باشم به این فکر می افتند که مرا بکشند. چون با اینکه کیک از میان رفته باز من کسی هستم که می دانم کیکی وجود داشته و کسانی هستند که آن کیک را می خواهند. کار جونز باید این باشد که از دور مواظب من باشد.»
جونز با ناراحتی کلاهش را دست به دست کرد و کوشید نگاه اربابش را متوجه خود کند. گلویش را صاف کرد و آقای رنیت گفت : «آ ۲ چه می خواهی بگویی؟»
جونز گفت: «این ترتیب عملی نیست، آقا.»
« نیست؟»
«قربان، فکر آدم غیر حرفه ای است.»
آقای رنیت گفت: «من با جونز هم عقیده هستم.»
با تمام این حرف ها، علی رغم جونز، آرتور رو پیش برد. از ساختمان وارد کوچه ویرانه شد و از میان خرابی های هولبورن به راه خود رفت. در آن وضع بی کسی اگر نامش را به کسی می گفت در حکم پیدا کردن دوست بود. قبل از آن همیشه نام او را کشف می کردند، حتی در دفتر سرپرست زندان. هر جور بود مثل بزدلی که بو می کند معلوم می شد این نیرنگ ها و پیچ و خم های تقدیر و این تابی که هر مذاکره ای می خورد و به آنجا منجر می شد که حافظه مردم به کمکشان بیاید و یادشان بیاید که فلان اسم را کجا و به چه مناسبت شنیده اند چیز فوق العاده ای بود. اکنون در محله های در هم ریخته ای که دکان های لندن مانند دکان های شهر ویران شده پمپی در آن ساییده شده بودند با آشنایی پیش می رفت. همان قدر که جزئی از حال حاضر شده بود