نام کتاب: وزارت ترس
دنبال شوره شروع به خاراندن سرش کرد. معلوم بود که نشستن حال طبیعی اوست : چون قدش معلوم نبود و شانه هایش بیرون می زد خیلی قوی جلوه می کرد. گفت :«درست بموقع» و بی آنکه قوطی سیگارش را تعارف کند خودش سیگاری آتش زد؛ بوی تلخ دود سیاه سیگار کاپورال در هوای اتاق پیچید.
رو در حالی که در گنجه اش را باز می کرد گفت: «بیسکویت میل دارید؟» مثل غالب افرادی که تنها زندگی می کنند تصور می کرد عادات او را همه دارند. هیچ به فکرش نمی رسید که شاید مردم دیگر ساعت شش بیسکویت نخورند.
خانم پورویس که در آستانه اتاق معطل مانده بود، پرسید: «خودتان کیک نمی خواهید؟»
«تصور می کنم بهتر است اول بیسکویت ها را تمام کنیم.» مرد ناشناس گفت: «این روزها کیک خوردنی پیدا نمی شود.»
خانم پورویس با غرور همسایگی گفت: «اما این کیک را با تخم مرغ حقیقی درست کرده اند. آقای رو آن را در حراج برده است.» و درست در همان لحظه اخبار شروع شد. «و خواننده اخبار ژوزف مک لیود.» مرد ناشناس در صندلی خود خزید و گوش فرا داد. در رفتار او چیزی تصنعی بود، مثل اینکه گوش به داستانی داده بود که حقیقتش را خودش می دانست.
رو گفت: «امشب اخبار بهتری بود.»
ناشناس گفت: «پرمان می کنند.»
خانم پورویس پرسید: «کیک نمی خواهید؟»
«شاید این آقا به بیکسویت بیشتر راغب باشد...»
ناشناس به لحن تندی گفت: «من به کیک علاقه دارم، به شرطی که کیک خوب باشد.» چنانکه گویی فقط ذائقه او بود که اهمیت داشت، و بعد سیگارش را زیر پا له کرد.
«پس، خانم پورویس، بیاریدش. یک فنجان چای هم بیارید.» ناشناس اندام ناقصش را روی صندلی راست کرد تا ورود کیک

صفحه 18 از 279