فصل دوازدهم
اتاق دراز بود و دست راستش پنجره داشت و یک در از آن سرش به اتاق زخم بندی باز می شد. ردیفی که تخت خواب من در آن بود، روبه روی پنجره ها بود و ردیف دیگر، زیر پنجره، رو به دیوار بود. اگر آدم به پهلوی چپ می خوابید، در اتاق زخم بندی را می دید. در آن تو اتاق یک در دیگر بود که گاهی کسانی از آن به درون می آمدند. اگر کسی داشت می مرد، پردهای دورش می کشیدند که آدم مردن او را نبیند، و فقط کفش ها و مچ پیچ های دکتر و بهیارها از پایین پرده پیدا بود و گاهی آخرسر درگوشی حرف می زدند. بعد کشیش از پشت پرده بیرون می آمد و بهیارها به پشت پرده بر می گشتند و دوباره بیرون می آمدند و مرده را که پتو رویش انداخته بودند از راهرو میان تخت خواب ها می بردند و یک نفر پرده را جمع می کرد و از آنجا می برد.
آن روز صبح سرگرد سرپرست بخش از من پرسید که آیا فکر می کنم روز بعد می توانم مسافرت کنم یا نه. گفتم که می توانم. گفت بنابرین فردا صبح زود مرا از آنجا منتقل می کنند؛ بهتر است تا هوا زیاد گرم نشده آن راه را بروم.
وقتی آدم را از تخت خواب بلند می کردند که به اتاق زخم بندی ببرند،
اتاق دراز بود و دست راستش پنجره داشت و یک در از آن سرش به اتاق زخم بندی باز می شد. ردیفی که تخت خواب من در آن بود، روبه روی پنجره ها بود و ردیف دیگر، زیر پنجره، رو به دیوار بود. اگر آدم به پهلوی چپ می خوابید، در اتاق زخم بندی را می دید. در آن تو اتاق یک در دیگر بود که گاهی کسانی از آن به درون می آمدند. اگر کسی داشت می مرد، پردهای دورش می کشیدند که آدم مردن او را نبیند، و فقط کفش ها و مچ پیچ های دکتر و بهیارها از پایین پرده پیدا بود و گاهی آخرسر درگوشی حرف می زدند. بعد کشیش از پشت پرده بیرون می آمد و بهیارها به پشت پرده بر می گشتند و دوباره بیرون می آمدند و مرده را که پتو رویش انداخته بودند از راهرو میان تخت خواب ها می بردند و یک نفر پرده را جمع می کرد و از آنجا می برد.
آن روز صبح سرگرد سرپرست بخش از من پرسید که آیا فکر می کنم روز بعد می توانم مسافرت کنم یا نه. گفتم که می توانم. گفت بنابرین فردا صبح زود مرا از آنجا منتقل می کنند؛ بهتر است تا هوا زیاد گرم نشده آن راه را بروم.
وقتی آدم را از تخت خواب بلند می کردند که به اتاق زخم بندی ببرند،