نام کتاب: وداع با اسلحه
«مادرتون رو چه طور؟»|
چرا، گویا مادرم را دوست می داشتم.» همیشه خدارو دوست می داشتین؟» | از وقتی که یک پسر بچه کوچک بودم.» گفتم: «خوب.» نمی دانستم چه بگویم، گفتم: «شما بچه خوبی هستین.» گفت: «بله، من بچه م. ولی شما مرا پدر خطاب می کنید.» «این نشانه ادبه.» | لبخند زد.
گفت: «واقعا باید برم.» بعد امیدوارانه پرسید: «چیزی از من می خواهید؟ »
«نه، فقط صحبت.» سلام شما را به بچه های سالن غذاخوری می رسانم.» از هدیه های خیلی زیاد و خوب شما متشکرم.»| قابل نبود.) باز هم به دیدن من بیاین.» | به دست من زد: «بله، خداحافظ.» سپس با لحن خودمانی گفتم: «قربون تو.» گفت: « .Ciaou
درون اتاق تاریک بود و بهیار که پای تخت خواب نشسته بود بلند شد و با او بیرون رفت. او را خیلی دوست می داشتم و دلم می خواست که یک وقت به آبروزی برگردد. در سالن غذاخوری روزگار سگی داشت و خوب تحمل می کرد؛ ولی فکر کردم که در دهکده خودش چه گونه خواهد بود. برایم تعریف کرده بود که در چشمه پایین کاپراکوتا ماهی قزل آلا هست. شبها فلوت زدن ممنوع است. وقتی که جوان ها برای معشوقه های شان

صفحه 88 از 395