نام کتاب: وداع با اسلحه
«اونهایی که نمی خوان جنگ راه بیفته چه طور؟ نمی تونند جلوش رو
بگیرند؟
من نمی دانم.» باز به بیرون پنجره نگاه کرد. چهره اش را پاییدم. تا حالا هیچ تونسته اند جلوش رو بگیرند؟ »
متشکل نیستند که بتوانند جلو چیزی را بگیرند. وقتی هم که متشکل می شند، رهبرانشان آنها را می فروشند.»
پس امیدی نیست؟ »
هرگز بی امید نیست. ولی گاهی نمی توانم امیدوار باشم. من همیشه سعی دارم که امیدوار باشم، ولی گاهی نمی توانم.»
ممکنه جنگ تموم بشه.»| امیدوارم.» اونوقت شما چه کار میکنین؟» در صورت امکان به آبروزی برمیگردم.» چهره سبزه اش ناگهان خیلی شاد شد. « آبروزی رو دوست دارین؟ » بله، خیلی دوست دارم.» پس باید برین همون جا.»
خیلی خوش وقت خواهم شد، اگر بتوانم آنجا زندگی کنم و خدا را بپرستم و عبادت کنم.»
گفتم: «و محترم باشید.» «بله، محترم باشم. چرا نباشم؟» | دلیلی نداره نباشین. باید محترم باشین.» مهم نیست، ولی در کشور ما بنا بر این است که آدم ممکن است خدا

صفحه 86 از 395