نام کتاب: وداع با اسلحه
متشکرم. نگهش دارید. برای خود شماست.» «نه، یک لیوان میل کنین.»
بسیار خوب پس باز هم برای تان می آرم.» بهیار لیوانها را آورد و بطری را باز کرد. چوب پنبه از میان شکست و ته آن را ناچار می بایست توی بطری فرو کرد. دیدم کشیش بور شده است، ولی گفت: «بسیار خوب. اشکالی نداره.»|
به سلامتی شما، پدر.» | «به بهبود شما.»
پس از آن لیوان را در دستش نگه داشت و به همدیگر نگاه کردیم. گاهی حرف می زدیم و با هم دوستان خوبی بودیم، ولی آن شب دشوار
بود.
موضوع چیه پدر؟ خیلی خسته به نظر می آین.» خسته ام. ولی حق ندارم خسته باشم.» «از گرماس» | «نه. حالا تازه بهاره. خیلی احساس خمودی می کنم.» « به مرض نفرت از جنگ دچار شده این.» |
نه. ولی از جنگ بیزارم.»
گفتم: «من هم ازش لذت نمی برم.» سرش را تکان داد و به بیرون پنجره نگاه کرد:
شما اهمیت نمی دهید. شما جنگ را نمی بینید. باید ببخشید، می دانم زخمی شده اید.» |
تصادفی بود.)
با اینکه زخمی شده اید، جنگ را نمی بینید. من این را تشخیص می دهم. خودم هم جنگ را نمی بینم، ولی کمی آن را حس میکنم.»

صفحه 84 از 395