این هم اشکالی نداره. ببین چه جور زخمی شده ای، ببین با چه شجاعتی. همیشه می خواستی به خط مقدم جبهه بری. از این گذشته، عملیات موفقیت آمیز بود.»
درست و حسابی از رودخانه گذشتند؟»
«کاملا. تقریبا هزار نفر هم اسیر گرفتند. تو بولتن اخبار نوشته. تو ندیدی؟»|
«نه.)
«من برات می آرم. خلاصه حمله موفقیت آمیزی بود.» اوضاع چه طوره؟»
«عالی. وضع مون عالیه. همه به تو افتخار می کنند. درست برام تعریف کن ببینم چه طور زخمی شدی. من حتم می دونم که مدال نقره رو شاخته. تعریف کن ببینم. یالا بگو ببینم.» لحظه ای فکر کرد. «شاید یک مدال انگلیسی هم بگیری. به انگلیسی اونجا بود. من میرم می بینمش ازش خواهش میکنم برات توصیه بنویسه. گمون کنم بالاخره یک کاری از دستش برمی آد. خیلی درد میکشی؟ یه خورده مشروب بخور. سرباز؟ برو یه دونه چوب پنبه کش بیار. به، کاشکی بودی می دیدی چه طور سه متر از روده کوچیک یارو رو بریدم و حالا حالش از همیشه هم خوش تره؟ از اون کارهایی ست که برای مجله لنت خوبه. تو برام ترجمه کن تا بفرستیمش برای لنست. کارم روز به روز داره بهتر میشه. خوب طفلک حیوونی، حالت چه طوره؟ پسر اون چوب پنبه کش بدمسب چی شد؟ تو این قدر دل دار و خاموشی که من اصلا یادم میره داری درد میکشی.» دستکش هایش را به لبه تختخواب زد.
بهیار گفت: «سرکار ستوان، بفرمایید این چوب پنبه کش.» بطری رو باز کن. به لیوان هم بیار. بیا این لیوان رو بزن، پسرجان.
درست و حسابی از رودخانه گذشتند؟»
«کاملا. تقریبا هزار نفر هم اسیر گرفتند. تو بولتن اخبار نوشته. تو ندیدی؟»|
«نه.)
«من برات می آرم. خلاصه حمله موفقیت آمیزی بود.» اوضاع چه طوره؟»
«عالی. وضع مون عالیه. همه به تو افتخار می کنند. درست برام تعریف کن ببینم چه طور زخمی شدی. من حتم می دونم که مدال نقره رو شاخته. تعریف کن ببینم. یالا بگو ببینم.» لحظه ای فکر کرد. «شاید یک مدال انگلیسی هم بگیری. به انگلیسی اونجا بود. من میرم می بینمش ازش خواهش میکنم برات توصیه بنویسه. گمون کنم بالاخره یک کاری از دستش برمی آد. خیلی درد میکشی؟ یه خورده مشروب بخور. سرباز؟ برو یه دونه چوب پنبه کش بیار. به، کاشکی بودی می دیدی چه طور سه متر از روده کوچیک یارو رو بریدم و حالا حالش از همیشه هم خوش تره؟ از اون کارهایی ست که برای مجله لنت خوبه. تو برام ترجمه کن تا بفرستیمش برای لنست. کارم روز به روز داره بهتر میشه. خوب طفلک حیوونی، حالت چه طوره؟ پسر اون چوب پنبه کش بدمسب چی شد؟ تو این قدر دل دار و خاموشی که من اصلا یادم میره داری درد میکشی.» دستکش هایش را به لبه تختخواب زد.
بهیار گفت: «سرکار ستوان، بفرمایید این چوب پنبه کش.» بطری رو باز کن. به لیوان هم بیار. بیا این لیوان رو بزن، پسرجان.