نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل دهم
در بخش بیمارستان صحرایی به من گفتند که بعداز ظهر یک نفر به دیدنم می آید. روز گرمی بود و اتاق پر از مگس بود. بهیار من مقداری کاغذ را رشته رشته بریده بود و رشته ها را به سر چوبی بسته بود و چیز جاروب مانندی ساخته بود که با آن مگس ها را بپراند. من مگس ها را که به سقف اتاق می نشستند تماشا می کردم. وقتی که بهیار دست نگه داشت و خوابش برد، مگس ها پایین آمدند. من به آنها فوت کردم. آخر سر صورتم را با دست هایم پوشاندم و به خواب رفتم. خیلی گرمم بود و هنگامی که بیدار شدم، پایم میخارید. بهیار را بیدار کردم و او آب معدنی روی تنزیب ها ریخت. رخت خواب تر و خنک شد. آنهایی که بیدار بودند، از این سو به آن سوی بخش با هم حرف می زدند. بعداز ظهر وقت آرامی بود. صبح به نوبت سر تخت خواب ها می آمدند. سه تا پرستار مرد و یک دکتر آدم را از تخت خواب بلند می کردند و به اتاق زخم بندی می بردند تا در هنگام بستن زخمها، رخت خواب ها را مرتب کنند. این سفر خوش نبود و من تا بعدها نمی دانستم که همین طور که آدم خوابیده است می شود رخت خواب را مرتب کرد. بهیار آب روی تنزیبها ریخته بود و رختخواب خنک و دلچسب شده بود و من داشتم به او می گفتم که کجای

صفحه 75 از 395