سر جایش نشست، ترمز دستی آزاد شد و کلاج بالا آمد، بعد راه افتادیم. بی حرکت خوابیده بودم و درد را رها کرده بودم که بتازد.
همین طور که آمبولانس از سربالایی جاده بالا می رفت، حرکت آهسته تر شد. گاهی نگه می داشت، گاهی سر پیچ عقب می زد، سرانجام به سرعت رو به بالا رفت. احساس کردم که یک چیزی دارد می چکد. اول آهسته و مرتب می چکید، بعد تند شد و جریان یافت. من فریاد کشیدم. راننده ماشین را نگه داشت و از سوراخ پشت صندلی اش به درون آمبولانس نگاه کرد.
چیه؟ » این زخمی که تو برانکار بالای سر من خوابیده خون ازش می ره.»
دیگه راهی نمونده. من تنهایی نمی تونم برانکارو بیارم پایین.» ماشین را راه انداخت. خون همچنان می ریخت. در تاریکی نمی دیدم که از کجای برزنت بالای سرم می ریزد. کوشیدم به پهلو بغلتم که روی من نریزد. به زیر پیراهنم جاری شده بود و آنجا را گرم و چسبناک کرده بود. سردم بود و پایم درد می کرد. حالم بد شده بود. پس از مدتی جریانی که از برزنت بالای سرم می ریخت کم شد و دوباره چکه چکه شد. صدای برزنت بالای سرم را شنیدم که آن مرد راحت تر در آن قرار گرفت.
مرد انگلیسی از جلو ماشین پرسید: «یارو چه طوره؟ حالا تقریبا رسیده ایم.)
گفتم: «گمونم مرده.»
قطره ها خیلی آهسته می چکیدند. مثل قطره هایی که پس از غروب آفتاب از قندیل یخ می چکد. جاده سربالا می رفت و شب توی آمبولانس سرد بود. در پست بالای تپه، آن برانکار را برداشتند و یکی دیگر به جایش گذاشتند و باز راه افتادیم.
همین طور که آمبولانس از سربالایی جاده بالا می رفت، حرکت آهسته تر شد. گاهی نگه می داشت، گاهی سر پیچ عقب می زد، سرانجام به سرعت رو به بالا رفت. احساس کردم که یک چیزی دارد می چکد. اول آهسته و مرتب می چکید، بعد تند شد و جریان یافت. من فریاد کشیدم. راننده ماشین را نگه داشت و از سوراخ پشت صندلی اش به درون آمبولانس نگاه کرد.
چیه؟ » این زخمی که تو برانکار بالای سر من خوابیده خون ازش می ره.»
دیگه راهی نمونده. من تنهایی نمی تونم برانکارو بیارم پایین.» ماشین را راه انداخت. خون همچنان می ریخت. در تاریکی نمی دیدم که از کجای برزنت بالای سرم می ریزد. کوشیدم به پهلو بغلتم که روی من نریزد. به زیر پیراهنم جاری شده بود و آنجا را گرم و چسبناک کرده بود. سردم بود و پایم درد می کرد. حالم بد شده بود. پس از مدتی جریانی که از برزنت بالای سرم می ریخت کم شد و دوباره چکه چکه شد. صدای برزنت بالای سرم را شنیدم که آن مرد راحت تر در آن قرار گرفت.
مرد انگلیسی از جلو ماشین پرسید: «یارو چه طوره؟ حالا تقریبا رسیده ایم.)
گفتم: «گمونم مرده.»
قطره ها خیلی آهسته می چکیدند. مثل قطره هایی که پس از غروب آفتاب از قندیل یخ می چکد. جاده سربالا می رفت و شب توی آمبولانس سرد بود. در پست بالای تپه، آن برانکار را برداشتند و یکی دیگر به جایش گذاشتند و باز راه افتادیم.