«بله، گمان می کنم شکستگی داشته باشه. الان سرت رو می بندم؛ ولی سرتو هیچ این ور و اونور تکون نده.» سرم را با تنزیب بست. دست هایش تند حرکت می کرد و تنزیب، محکم و مطمئن، دور سرم می پیچید: «بسیار خوب. به خیر و سلامت و .Vive la France»
یکی از سروان های دیگر گفت: «امریکاییه.»
سروان گفت: «خیال کردم گفتین فرانسویه. اما فرانسه می دونه. من قبلا می شناختمش. همیشه فکر می کردم فرانسویه.» نیم استکان کنیاک نوشید:
یه زخمی حسابی بیار ببینم. باز هم به قدری از اون دوای ضدکزاز بیار.» سروان برای من دست تکان داد. مرا بلند کردند و وقتی که بیرون می رفتیم دامن پتو روی صورتم کشیده شد. بیرون سر گروهبان پزشکیار کنار من زانو زد و به نرمی پرسید: «اسم فامیل؟ اسم وسط؟ اسم اول؟ درجه؟ متولد کجا؟ چه رسته ای؟ چه لشکری؟» و نیز گفت: «سرکار از بابت سرتون خیلی متأسفم. امیدوارم بهتر بشین. حالا شما را با آمبولانس انگلیسی ها می فرستم.»
گفتم: «من حالم خوبه. خیلی متشکرم.» دردی که سروان از آن سخن گفته بود، شروع شده بود و همه آنچه رخ می داد بی معنی و بی ربط بود. پس از مدتی آمبولانس انگلیسی آمد و مرا روی برانکار گذاشتند و برانکار را تا سطح آمبولانس بالا بردند و به درون آن هول دادند. یک برانکار دیگر هم پهلوی من بود و مردی روی آن خوابیده بود که من می توانستم بینی اش را که مثل یک قطعه موم از میان تنزیب بیرون زده بود ببینم. خیلی سنگین نفس می کشید. در طبقه بالای ما هم چند برانکار گذاشته بودند. راننده بلند قد انگلیسی آمد و نگاهی به درون آمبولانس انداخت. گفت: «من ماشین رو خیلی آروم می رونم؛ امیدوارم راحت باشین.» احساس کردم که موتور به کار افتاد، راننده از ماشین بالا رفت و
یکی از سروان های دیگر گفت: «امریکاییه.»
سروان گفت: «خیال کردم گفتین فرانسویه. اما فرانسه می دونه. من قبلا می شناختمش. همیشه فکر می کردم فرانسویه.» نیم استکان کنیاک نوشید:
یه زخمی حسابی بیار ببینم. باز هم به قدری از اون دوای ضدکزاز بیار.» سروان برای من دست تکان داد. مرا بلند کردند و وقتی که بیرون می رفتیم دامن پتو روی صورتم کشیده شد. بیرون سر گروهبان پزشکیار کنار من زانو زد و به نرمی پرسید: «اسم فامیل؟ اسم وسط؟ اسم اول؟ درجه؟ متولد کجا؟ چه رسته ای؟ چه لشکری؟» و نیز گفت: «سرکار از بابت سرتون خیلی متأسفم. امیدوارم بهتر بشین. حالا شما را با آمبولانس انگلیسی ها می فرستم.»
گفتم: «من حالم خوبه. خیلی متشکرم.» دردی که سروان از آن سخن گفته بود، شروع شده بود و همه آنچه رخ می داد بی معنی و بی ربط بود. پس از مدتی آمبولانس انگلیسی آمد و مرا روی برانکار گذاشتند و برانکار را تا سطح آمبولانس بالا بردند و به درون آن هول دادند. یک برانکار دیگر هم پهلوی من بود و مردی روی آن خوابیده بود که من می توانستم بینی اش را که مثل یک قطعه موم از میان تنزیب بیرون زده بود ببینم. خیلی سنگین نفس می کشید. در طبقه بالای ما هم چند برانکار گذاشته بودند. راننده بلند قد انگلیسی آمد و نگاهی به درون آمبولانس انداخت. گفت: «من ماشین رو خیلی آروم می رونم؛ امیدوارم راحت باشین.» احساس کردم که موتور به کار افتاد، راننده از ماشین بالا رفت و