تکان می داد و شب داشت سرد می شد. امدادگران مرتب می آمدند، برانکارشان را زمین می گذاشتند، خالی می کردند و می رفتند. همین که من به مرکز رسیدم، مانرا یک گروهبان بهداری آورد و او هردو پایم را با تنزیب بست. گفت که خاک و کثافت زیاد توی زخم نرفته و زیاد خونریزی نکرده و هرچه زودتر ممکن باشد مرا می برند. برگشت و رفت تو. مانرا گفت که گوردینی نمی تواند براند چون که شانه اش شکسته و سرش زخم برداشته است. اول حالش بد نبود، ولی حالا شانه اش خشک شده، آن طرف کنار یکی از دیوارهای آجری نشسته. مانرا و گاووزی هرکدام با یک بار زخمی رفتند. آنها می توانستند برانند. انگلیسی ها با سه آمبولانس آمده بودند و در هر آمبولانس دو نفر داشتند. یکی از راننده هاشان به سوی من آمد. گوردینی او را آورده بود و خودش خیلی رنگ پریده و ناخوش به نظر می رسید. راننده انگلیسی روی بالین من خم شد.
پرسید: «بدجوری خوردین ؟» مرد بلندقدی بود و عینکی با دوره فلزی به چشم داشت.
به پام خورده.» | مهم نیست، سیگار میکشین؟» | «متشکرم.» |
میگن دو تا از راننده هاتونو از دست داده این.»|
«آره یکی شون کشته شده، یکی شون هم همین بود که حالا شما رو آورد.»
چه بدبیاری مزخرفی. می خواین ما ماشین هارو ببریم؟» می خواستم همین رو خواهش کنم.» |
«ما ازشون خوب مواظبت میکنیم و بعد هم برشون میگردونیم به ویلای ۲۰۶. همون جا هستین دیگه؟»
پرسید: «بدجوری خوردین ؟» مرد بلندقدی بود و عینکی با دوره فلزی به چشم داشت.
به پام خورده.» | مهم نیست، سیگار میکشین؟» | «متشکرم.» |
میگن دو تا از راننده هاتونو از دست داده این.»|
«آره یکی شون کشته شده، یکی شون هم همین بود که حالا شما رو آورد.»
چه بدبیاری مزخرفی. می خواین ما ماشین هارو ببریم؟» می خواستم همین رو خواهش کنم.» |
«ما ازشون خوب مواظبت میکنیم و بعد هم برشون میگردونیم به ویلای ۲۰۶. همون جا هستین دیگه؟»