نام کتاب: وداع با اسلحه
گوردینی رفته سر پست تنزیب بگیره. گاووزی پاهاتون رو گرفته. سرکار، گردن منو بگیرین. بد جوری خوردین ؟
به پام خورده. گوردینی چه طوره؟» «باکیش نیس. از همان خمپاره های بزرگ کوهستانی بود.» «پاسینی مرد.»
«بله مرد.»
یک گلوله توپ نزدیک ما افتاد و آنها هر دو خود را به زمین انداختند و مرا زمین زدند. مانرا گفت: «ببخشین سرکار. گردن منو بگیرین.»
«اگه دوباره منو زمین بزنین چی؟» آخه علتش این بود که ترسیدیم.» شما زخمی نشده این؟» | هردوتامون یه کمی زخمی شده ایم.» گور دینی می تونه برونه؟ گمون نکنم.» پیش از آن که به پست برسیم، یک بار دیگر مرا انداختند. گفتم: «مادر قحبهها!» مانرا گفت: «ببخشین سرکار؛ دیگه نمیندازیم.»
بیرون پست بهداری، عده زیادی از ما در تاریکی روی زمین خوابیده بودیم. زخمی ها را به درون می برد و بیرون می آوردند؛ وقتی که یکی را به درون یا بیرون می بردند و پرده کنار می رفت، می دیدم که روشنایی از مرکز زخم بندی بیرون می زد. مرده ها را یک سو گذاشته بودند. دکترها با آستین های تا شانه بالا زده کار می کردند و مثل قصاب ها خون آلود بودند. برانکار به قدر کافی نبود. بعضی از زخمی ها سر و صدا می کردند، ولی بیشترشان خاموش بودند. باد برگ های سایبان روی در مرکز زخم بندی را

صفحه 68 از 395