نام کتاب: وداع با اسلحه
داد زدم: « !portaferiti» و دستم را مثل چمچه گرفتم. « !portaferiti» و کوشیدم به پاسینی نزدیک تر شوم بلکه بتوانم شریان بند روی پاهایش بگذارم، ولی دیدم نمی توانم حرکت کنم، بازهم کوشیدم و پاهایم کمی حرکت کرد. با دست و آرنج می توانستم خودم را به عقب بکشم. پاسینی اکنون آرام بود. پهلویش نشستم و دکمه های بلوزم را باز کردم و کوشیدم دامن پیراهنم را پاره کنم. پاره نمی شد و من با دندان حاشیه اش را پاره کردم. بعد به فکر مچ پیچ های پاسینی افتادم. من جوراب های پشمی به پا داشتم. ولی او مچ پیچ داشت. همه راننده ها مچ پیچ داشتند. اما پاسینی فقط یک پا داشت. مچ پیچش را باز کردم و وقتی که مشغول باز کردن بودم، دیدم دیگر احتیاجی به شریان بند نیست، چون که پاسینی مرده بود. دقیق شدم و یقین کردم مرده است. می بایست آن سه تن دیگر را ببرم. برخاستم راست نشستم. همین که نشستم، درون سرم چیزی مانند وزنه ای که به چشم عروسک ها بند است جنبید و از همان درون به پشت تخم چشم هایم خورد. پاهایم گرم و خیس بودند و درون کفش هایم گرم و خیس شده بود. دانستم که من هم خورده ام و خم شدم و دستم را روی زانویم گذاشتم. زانویم نبود، دستم فرورفت و زانویم پایین، جای ساق پایم بود. دستم را با پیراهنم پاک کردم و یک منور دیگر خیلی آهسته فرود آمد و من به پایم نگاه کردم و خیلی ترسیدم. گفتم: «آخ، خدایا منو از اینجا نجات بده.» ولی می دانستم که سه نفر دیگر هم بودند. چهار راننده بودند. پاسینی مرده بود. می ماند سه نفر. یکی زیر بغلم را گرفت و یکی پاهایم را
بلند کرد.
گفتم: «سه نفر دیگه هم هست. یکی مرده.» | من مانرا هستم. رفتیم برانکار بیاریم نبود. چه طورین سرکار؟ » گوردینی و گاووزی کجان؟ »

صفحه 67 از 395