نام کتاب: وداع با اسلحه
ناگهان باز می شود، بعد صدای غرشی آمد که اول سفید بود و بعد سرخ شد و غرید و باد یورش کرد. خواستم نفس بکشم، ولی نفسم بالا نیامد و حس کردم که از بدن خودم بیرون رفتم و رفتم و رفتم و رفتم و همه اش در هوا بودم. نرم و چابک از خودم بیرون رفتم و دانستم که مرده ام و اشتباه بوده که فکر می کرده ایم آدم می میرد و تمام می شود. بعد معلق شدم و به
جای این که بازهم بروم حس کردم دارم به عقب می لغزم، نفس کشیدم، و دیگر برگشته بودم. زمین از هم دریده بود و جلو سرم یک تیر چوب قاش خورده افتاده بود. با فرو افتادن سرم صدای گریه ای شنیدم. خیال کردم یکی دارد جیغ می کشد. کوشیدم حرکت کنم، ولی نتوانستم، صدای آتش مسلسلها و تفنگ ها را از آن دست رودخانه و در کناره رودخانه می شنیدم. پشنگه بزرگی برخاست و منورها را دیدم که اوج می گرفتند و می ترکیدند و سفید فرومی ریختند و صدای بمب ها را شنیدم و همه اینها در یک لحظه بود و بعد صدای یک نفر را از کنار خودم شنیدم که میگفت: « !Mamma mia
! Oh , mamma mia» خودم را کشیدم و چرخیدم و سرانجام پایم را آزاد کردم و به عقب برگشتم و به او دست زدم. پاسینی بود و همین که به او دست زدم جیغ کشید. پاهایش به سوی من بود و در تاریکی و روشنی دیدم که از بالا زانویش له شده بود. یک پایش نبود و پای دیگرش به چند پی و پاچه شلوارش بند بود و مقطع پایش می پرید و جمع می شد و انگار به پا وصل نبود. پاسینی دستش را گاز گرفت و نالید «
Oh , mamma mia , mamma mia) و بعد: «Dio ti salvi Maria
. Dio ti .salvi Maria آخ، خدا یک گلوله به من بزن. .Mamma mia
, mamma mia آخ یا حضرت مریم یک گلوله بزن. بس. بس. بس. آخ یا عیسی بن مریم بس، آخ آخ آخ آخ.» بعد صدایش گرفت « .Mamma mamma mia» بعد خاموش شد. بازویش را می گزید و مقطع پایش می پرید.

صفحه 66 از 395