نام کتاب: وداع با اسلحه
گفتم: «بنشینیم بخوریم.» نشستند و منتظر شدند. من شست و انگشتانم را در ماکارونی فرو بردم و برداشتم. توده ای از ماکارونی فروریخت.|
سرکار. دستتون رو بالا بگیرین.»
دستم را تا آنجا که می شد بالا نگاه داشتم، رشته های ماکارونی رها شد. ماکارونی را توی دهنم سرازیر کردم و مکیدم و جویدم و بعد پنیر را گاز زدم و جویدم و بعد قدری شراب نوشیدم. مزه فلز زنگ زده میداد. قمقمه را به پاسینی پس دادم.
گفت: «خراب شده. خیلی وقت این تو مونده. تو ماشینم بود.»|
همه شان داشتند می خوردند. چانه شان را نزدیک بادیه گرفته بودند، سرشان را عقب داده بودند، و ته رشته ها را هورت می کشیدند. من لقمه دیگری ماکارونی و کمی پنیر و یک قلپ شراب خوردم. بیرون یک چیزی فرود آمد که زمین را تکان داد.
گاورزی گفت: «یا چارصد و بیسته، یا مینن ورفر» گفتم: «تو کوهستان که چارصد و بیست پیدا نمیشه.» توپ های بزرگ اشکودا دارند. من جای گلوله اش رو دیده ام.» سیصد و پنجه.)
به خوردن ادامه دادیم. صدایی آمد؛ مثل صدای به کار افتادن الکوموتیو، و بعد انفجاری رخ داد که دوباره زمین را تکان داد.
پاسینی گفت: «این سنگرها عمیق نیست.» «این از اون خمپاره های بزرگ کوهستانی بود.»| «بله قربان.» |
من تکه آخر پنیرم را خوردم و یک قلپ شراب نوشیدم. از میان صداهای دیگر همان صدای لکوموتیو را شنیدم، بعد صدای دیگری آمد: چه چه. چه. چششش، بعد برق زد، مثل وقتی که در یک کوره آتشین

صفحه 65 از 395