یک انفجار دیگر برخاست و از میان آن صدا، آدم صدای کوچک تر فروریختن خاک و آجر را می شنید.
«پس خوردنی چی دارین؟» سرگرد گفت: «یک کمی پاستا آشوتا داریم.»
هرچه بدین می برم.»
سرگرد با یک گماشته حرف زد و گماشته در عقب سنگر ناپدید شد و با یک بادیه فلزی که ماکارونی پخته سرد در آن بود برگشت. من بادیه را به گوردینی دادم.
پنیر ندارین؟» | سرگرد با تشر با گماشته حرف زد و گماشته دوباره به همان سوراخ خزید و با ربع قالب پنیر سفید بیرون آمد. گفتم: «خیلی متشکرم.» |
بهتره شما نرین بیرون.» |
بیرون، چیزی را جلو در زمین گذاشتند. یکی از دو نفری که آن را آورده بودند، به درون نگاه کرد.
سرگرد گفت: «بیارش تو. چیه؟ میخواین ما بیایم بیرون ورش داریم؟» |
دو نفر امدادگر، پاها و زیربغل مردی را که روی زمین بود گرفتند و او را به درون آوردند.
سرگردگفت: «بلوزش رو چاک بده.» |
یک پنس در دست داشت که با نوکش تکه ای تنزیب را گرفته بود. دو تا سروان کت های شان را کندند. سرگرد به دو نفر امدادگر گفت: «شما برید
بیرون.»
من به گوردینی گفتم: «بیا بریم.»
«پس خوردنی چی دارین؟» سرگرد گفت: «یک کمی پاستا آشوتا داریم.»
هرچه بدین می برم.»
سرگرد با یک گماشته حرف زد و گماشته در عقب سنگر ناپدید شد و با یک بادیه فلزی که ماکارونی پخته سرد در آن بود برگشت. من بادیه را به گوردینی دادم.
پنیر ندارین؟» | سرگرد با تشر با گماشته حرف زد و گماشته دوباره به همان سوراخ خزید و با ربع قالب پنیر سفید بیرون آمد. گفتم: «خیلی متشکرم.» |
بهتره شما نرین بیرون.» |
بیرون، چیزی را جلو در زمین گذاشتند. یکی از دو نفری که آن را آورده بودند، به درون نگاه کرد.
سرگرد گفت: «بیارش تو. چیه؟ میخواین ما بیایم بیرون ورش داریم؟» |
دو نفر امدادگر، پاها و زیربغل مردی را که روی زمین بود گرفتند و او را به درون آوردند.
سرگردگفت: «بلوزش رو چاک بده.» |
یک پنس در دست داشت که با نوکش تکه ای تنزیب را گرفته بود. دو تا سروان کت های شان را کندند. سرگرد به دو نفر امدادگر گفت: «شما برید
بیرون.»
من به گوردینی گفتم: «بیا بریم.»