گفتم: «اگه می خوای با من بیا ببینم چی دارند.»|
بیرون تاریک بود و ستونهای دراز نورافکن اکتشافی بر فراز کوه ها حرکت می کرد. در آن جبهه نورافکن های بزرگی بود که توی کامیون کار گذاشته بودند و شب ها گاهی آدم در جاده های نزدیک خطوط جبهه از کنار آنها می گذشت. کامیونها قدری دورتر از جاده نگه می داشتند و یک افسر نورافکن را می چرخاند و سربازهایش می ترسیدند. از کوره آجرپزی گذشتیم و در برابر مرکز اصلی زخم بندی ایستادیم. بالای در، سایبان کوچکی از شاخ و برگ های سبز بود و در تاریکی، برگ هایی که از تابش خورشید خشکیده بود، با باد شبانه خش خش می کرد. توی مرکز چراغی روشن بود. سرگرد روی یک صندوق نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد. یکی از سروان های بهداری به من گفت که حمله یک ساعت عقب افتاده است. یک لیوان کنیاک هم به من تعارف کرد. به میزهای کنار دیوار نگاه کردم. ابزارهای جراحی، لگنها و شیشه های سربسته، در روشنایی برق می زد. گوردینی پشت سر من ایستاده بود. سرگرد از پهلوی تلفن برخاست.
گفت: «حمله همین حالا شروع می شه. دوباره جلو افتاد.»|
به بیرون نگاه کردم. تاریک بود و نورافکن های اتریشی ها بر فراز کوههای پشت سر ما حرکت می کردند. باز تا یک لحظه وضع آرام بود. بعد، از همه توپهای پشت سرمان، آتش شروع شد.
سرگرد گفت: «.Savoia)
گفتم: «جناب سرگرد! غذا چه طور شد؟» صدایم را نشنید. تکرار کردم.
هنوز نیومده.»| یک گلوله بزرگ توپ فرود آمد و در بیرون کوره منفجر شد. صدای
بیرون تاریک بود و ستونهای دراز نورافکن اکتشافی بر فراز کوه ها حرکت می کرد. در آن جبهه نورافکن های بزرگی بود که توی کامیون کار گذاشته بودند و شب ها گاهی آدم در جاده های نزدیک خطوط جبهه از کنار آنها می گذشت. کامیونها قدری دورتر از جاده نگه می داشتند و یک افسر نورافکن را می چرخاند و سربازهایش می ترسیدند. از کوره آجرپزی گذشتیم و در برابر مرکز اصلی زخم بندی ایستادیم. بالای در، سایبان کوچکی از شاخ و برگ های سبز بود و در تاریکی، برگ هایی که از تابش خورشید خشکیده بود، با باد شبانه خش خش می کرد. توی مرکز چراغی روشن بود. سرگرد روی یک صندوق نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد. یکی از سروان های بهداری به من گفت که حمله یک ساعت عقب افتاده است. یک لیوان کنیاک هم به من تعارف کرد. به میزهای کنار دیوار نگاه کردم. ابزارهای جراحی، لگنها و شیشه های سربسته، در روشنایی برق می زد. گوردینی پشت سر من ایستاده بود. سرگرد از پهلوی تلفن برخاست.
گفت: «حمله همین حالا شروع می شه. دوباره جلو افتاد.»|
به بیرون نگاه کردم. تاریک بود و نورافکن های اتریشی ها بر فراز کوههای پشت سر ما حرکت می کردند. باز تا یک لحظه وضع آرام بود. بعد، از همه توپهای پشت سرمان، آتش شروع شد.
سرگرد گفت: «.Savoia)
گفتم: «جناب سرگرد! غذا چه طور شد؟» صدایم را نشنید. تکرار کردم.
هنوز نیومده.»| یک گلوله بزرگ توپ فرود آمد و در بیرون کوره منفجر شد. صدای