نام کتاب: وداع با اسلحه
همشهری ما بود. بچه درشت و باهوش و بلند قدی بود، به گرانا تیری ها نمی خورد. همیشه توی رم بود. همیشه با زنها بود، همیشه با دژبانها بود.» خندید. «حالا یه نگهبان سرنیزه به دوش در خونه شون گذاشته اند، هیچ کس حق نداره مادر و پدر و خواهرهاش رو ببینه. پدرش هم از حقوق اجتماعی محروم شده، حتی حق رأی هم نداره. دیگه قانون ازشون حمایت نمی کنه. هرکی بخواد میتونه اموال شون رو ازشون بگیره.»
اگه ترس از این نبود که این جور به روزگار خونواده آدم بیارند، هیچ کس حمله نمیکرد.»
چرا آلبی ها می کردند. سربازهای مزدور و برساگلیری ها هم می کردند.» برساگلیری ها هم در رفتند. حالا یعنی می خوان فراموش کنند.» پاسینی به طعنه گفت: «سرکار، شما نمی بایست بذارین ما از این حرف ها بزنیم.» بعد گفت: « !Evviva l
' esercito گفتم: «من میدونم شما چی میگین. ولی تا وقتی که ماشین ها رو می رونین و رفتارتون خوبه....» |
یعنی طوری حرف نزنیم که افسرای دیگه بشنوند.» مانرا حرف مرا تمام کرد.
گفتم: «من فکر می کنم بهتره صحبت جنگ رو ختم کنیم. اگه یک طرف دست از جنگ بکشه که جنگ تموم نمیشه. اگه ما دست از جنگ بکشیم، تازه بدتر می شه.»
پاسینی با لحن جدی گفت: «دیگه بدتر از این که نمی شه. هیچ چیزی بدتر از جنگ نیست.»
شکست بدتره.» پاسینی بازهم جدی گفت: «من عقیده ندارم. مگر شکست چیه؟ آدم میره خونه ش.»

صفحه 59 از 395