نام کتاب: وداع با اسلحه
«ممکنه.»
سرکار، غذا چه طور می شه؟ بعد از این که شروع شد که دیگه مهلت غذا خوردن نداریم.» |
گفتم: «حالا میرم می بینم.» |
میگین همین جا بمونیم یا می تونیم این دور و ورا هم یه سری بکشیم؟ »
بهتره همین جا بمونین.)
به چاله سرگرد برگشتم و او گفت که آشپزخانه صحرایی خواهد آمد و راننده ها غذای شان را خواهند گرفت و افزود که اگر ندارند بقلاوی به آنها قرض بدهد. گفتم فکر میکنم دارند. برگشتم و به راننده ها گفتم همین که غذا برسد برای شان میگیرم. مانرا گفت: خدا کند پیش از شروع آتش برسد. تا هنگامی که بیرون رفتم، خاموش بودند. اینها همه مکانیک بودند و از جنگ نفرت داشتند.
رفتم بیرون که به ماشین ها سری بزنم و ببینم اوضاع از چه قرار است و بعد برگشتم و درون چاله پهلوی آن چهار راننده نشستم. پشت به دیوار روی زمین نشستم و سیگاری کشیدم. بیرون تقریبا تاریک بود: خاک سنگر گرم و خشک بود و من روی لمبرهایم نشستم و شانه هایم را به دیوار تکیه دادم و خودم را وادادم.
گاووزی پرسید: «حمله رو کیها می کنند؟ » برساگلیریها.» فقط برساگلیریها؟» | گمان می کنم.»| اینجا برای به حمله حسابی سرباز ندارند.» احتمال داره این حمله برای این باشه که توجه دشمن رو از آن نقطه ای

صفحه 57 از 395