سوی رودخانه در معرض دید اتریشی ها بود. اینجا، در کوره آجرپزی، ما در پناه ساحل رودخانه از آتش تفنگ یا مسلسل در امان بودیم. بر فراز رودخانه، یک پل فروریخته دیده می شد. می خواستند پس از شروع آتش یک پل دیگر بسازند و قرار بود که قدری از نیروها، آن بالا سر پیچ رودخانه از گدارها بگذرند. سرگرد مرد کوچک اندامی بود که سبیل هایش را رو به بالا می تابید. در لیبی هم جنگیده بود و دو نوار زخم خوردگی به اونیفورمش دوخته بود. میگفت اگر کارها خوب پیشرفت کند ترتیبی خواهد داد که من مدال بگیرم. گفتم که امیدوارم خوب پیش برود؛ ولی راجع به مدال نظر لطفی است که دارد. پرسیدم آیا یک چاله بزرگ هست که راننده ها در آن بمانند؟ و او یک سرباز فرستاد که به من نشان بدهد. راننده ها از آنجا خوششان آمد و من آنها را آنجا رها کردم. سرگرد خواهش کرد که با او و دو افسر دیگر مشروبی بنوشم. رام نوشیدم. محیط خیلی دوستانه بود. بیرون داشت تاریک می شد. پرسیدم که چه وقت حمله می شود، گفتند همین که هوا تاریک شد. به سراغ راننده ها برگشتم. توی چاله نشسته بودند و حرف می زدند و وقتی که من داخل شدم، حرف شان را بریدند. به هر کدام یک پاکت سیگار دادم. سیگارهای شل و ول «مقدونیه» بود که توتون از شان می ریخت و آدم می بایست پیش از کشیدن ته شان را بتابد. مانرا فندکش را روشن کرد و آن را دست به دست گرداند. فندکش به شکل رادیاتور ماشین فیات بود. آنچه شنیده بودم به آنها گفتم
پاسینی پرسید: «پس چرا وقتی که می آمدیم پست بهداری رو ندیدیم؟ » پشت همون جایی بود که پیچیدیم دیگه.» | مانرا گفت: «جاده وضعش خیلی افتضاح می شه.» با توپ می زنن پدر صاحاب مون رو در می آرن.»
پاسینی پرسید: «پس چرا وقتی که می آمدیم پست بهداری رو ندیدیم؟ » پشت همون جایی بود که پیچیدیم دیگه.» | مانرا گفت: «جاده وضعش خیلی افتضاح می شه.» با توپ می زنن پدر صاحاب مون رو در می آرن.»